توبيخ امام رضا عليهالسّلام زيد بن موسي را دربارة خروج او
و أيضاً دربارة زيد بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام گويد: و آنچه را كه أبونُعَيْم و خطيب از حضرت امام رضا عليهالسّلام نقل كردهاند كه: برادرش: زَيْد را توبيخ كرد در وقتي كه بر مأمون خروج كرد، هنگامي كه حضرت به او گفت: مَا أنْتَ قَائِلٌ لِرَسُولِ اللهِ؟! أغَرَّكَ قَوْلُهُ: إنَّ فَاطِمَةَ أحْصَنَتْ فَرْجَهَا فَحَرَّمَهَا اللهُ وَ ذُرِّيَّتَهَا عَلَي النَّارِ؟!
إنَّ هَذَا لِمَنْ خَرَجَ مِنْ بَطْنِهَا لاَ لِي وَ لاَ لَكَ! وَ اللهِ مَانَالُوا ذَلِكَ إلاَّ بِطَاعَةِ اللهِ. فَإنْ أرَدْتَ أنْ تَنَالَ بِمَعْصِيَتِهِ مَا نَالُوهُ بِطَاعَتِهِ إنَّكَ إذاً لاَكْرَمُ عَلَي اللهِ مِنْهُمْ!
«تو به پيغمبر چه خواهي گفت؟! آيا گفتار پيامبر تو را فريفته است كه: حقّاً فاطمه به پاس آنكه عصمت خود را حفظ نمود، خداوند او و ذرّيّة او را بر آتش حرام كرده است؟!
اين كلام راجع به كساني است كه از شكم او بيرون آمدهاند. نه براي من ميباشد و نه براي تو! قسم به خدا، ايشان آن مقام را حائز نگشتهاند مگر به اطاعت از خداوند. و عليهذا اگر تو ميخواهي به معصيت خدا به دست آوري آنچه را كه ايشان از راه طاعت خدا به دست آوردهاند، در اين صورت تو در نزد خداوند گراميتر از آنان خواهي بود!»
اين پاسخ حضرت امام رضا به زَيْد از باب تواضع و ترغيب بر طاعات و گول نخوردن به مناقب و فضايل انسان است گرچه بسيار باشد، همان طور كه اصحاب رسول الله آنهائي كه بهشتي بودنشان يقيني بود، در عين حال در نهايت خوف و غايت مراقبه بودهاند. وگرنه لفظ ذرّيّه اختصاص به كساني كه از بطن فاطمه خارج شدهاند ندارد، و در زبان عرب عموميّت دارد.
و در قرآن كريم آمده است: و مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سُلَيْمانَ - الآية [267] در حالي كه ميان او و ايشان قرنهاي بسياري فاصله بوده است. چگونه امكان دارد مثل حضرت امام رضائي با وجود فصاحت لغت، و معرفتش به زبان عرب آن را اراده نموده باشند؟![268]
أبوالعبَّاس سَفَّاح: عبدالله بن محمّد بن علي بن عبدالله بن عبّاس بود. وي بنا به نقل طبري در سيزدهم ربيع الآخر در سنة 132 هجريّه شاغل مقام خلافت شد، و در كوفه بود. كوفيان با او در اين تاريخ بيعت نمودند.
طبري اين قول را از هشام بن محمد ذكر ميكند، وليكن ميگويد: وَاقِدي گفته است: در جمادي الاُولي از سنة 132 در مدينه با او بيعت كردند.[269]
محدّث قمّي آورده است كه: در شرف زوال بني اميّه، جماعتي از بنيعبّاس از جمله: أبوالعباس سَفَّاح و برادران او: ابوجعفر منصور و ابراهيم بن محمد و عموي او: صالح بن علي، و جماعتي از طالبيّين از جمله: عبدالله محض و دو پسرش: محمد و ابراهيم، و برادر مادريش: محمد ديباج و غير ايشان در أبْوَاءْ جمع شدند و اتّفاق كردند كه: با يكي از پسران عبدالله محض بيعت كنند، و جملگي با محمد بيعت نمودند. زيرا از خانوادة رسالت شنيده بودند: مهدي آل محمد همنام رسول الله است.[270]
بازگشت به فهرست
خبر امام صادق عليهالسّلام از حكومت سفّاح و منصور
سپس فرستادند به دنبال حضرت صادق عليهالسّلام و عبدالله بن محمد بن عُمَر بن علي عليهالسّلام كه از آنها بيعت بگيرند.
حضرت صادق عليهالسّلام بيعت نكردند و گفتند: اين مهدي نميباشد. و اسم وي كه محمد است شما را گول زده است! به عبدالله محض گفتند: اگر اين بيعت به جهت خروج و امر بهمعروف است، پس چرا با تو بيعت نكنيم كه شيخ بنيهاشم هستي؟! وليكن عبدالله گفت: اين سخنان تو صحيح نيست، و تو به جهت حسادت بيعت نميكني!
حضرت برخاستند و دست بر پشت سَفَّاح زدند و گفتند: اين مرد خليفه ميشود و برادران او و اولادشان خليفه ميشوند. و دست بر كتف عبدالله محض زده و گفتند: خلافت از آن تو و پسران تو نيست، و هر دوي آنان كشته خواهند شد. و به عبدالعزيز فرمود: صاحب رداي زرد (منصور) عبدالله را خواهد كشت، و پسرش را كه محمد است نيز خواهد كشت.
منصور در سنة 140 حج كرد و سپس وارد مدينه شد، و عبدالله و بني حسن و محمد ديباج را حبس كرد[271].
طبري آورده است كه: أبوالعباس سفّاح در 13 ذي الحجّة سنة 136 وفات يافت و خلافتش از روز مردن مروان بن محمد چهار سال شد. خودش 33 ساله، و يا 36 ساله، و يا 28 ساله مرد.
و در همين سال أبوالعباس: عبدالله بن محمد، براي برادرش ابوجعفر منصور (عبدالله بن محمد)[272] وصيّتنامه و عهدنامهاي براي خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور، براي أبوجعفر عيسيبنموسيبنمحمدبنعلي نوشت و آن را به عيسيداد.
در همين موقع مردم با منصور بيعت كردند و وي را خليفه نام نهادند.
و در سنة 137 منصور، ابومسلم خراساني را غِيلَةً كشت. او را پناه داد، امان داد، و دعوت كرد. همين كه در مجلس او وارد شد به طور فَتْك او را كشت. قتل وي را مفصّلاً طبري آورده است.[273]
و أيضاً طبري گفته است: در سنة 139 عبدالرّحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مَروان به سوي اُنْدُلُس رهسپار گشت. اهالي آنجا امر ولايتشان را به او سپردند، و تا امروز فرزندان او در آنجا حكومت دارند.
و در اين سال ابوجعفر منصور، مسجدالحرام را توسعه داد.[274]
بازگشت به فهرست
جنايات شگفتانگيز منصور به بنيالحسن
و در سنة 140 منصور حج كرد، و در همان سفر چون به مدينه آمد، عبدالله محض را به محبس انداخت. [275]،[276] أبوجعفر منصور امر كرد رياح[277]،[278] را تا بني حسن را مأخوذ دارد، و براي اين مهم أبوأزْهَر مُهْرِي را مأمور كرد. عبدالله بن حسن مدّت سه سال بود كه در حبس منصور بود. حسن بن حسن آنقدر در اندوه و غصّة برادرش عبدالله عميق بود كه محاسنش از خضاب بيرون آمد. و ابوجعفر ميگفت: مَا فَعَلَتِ الْحَادَّةُ! «شدّت علاقه كار را به كجا ميرساند!»
رياح، حسن (مُثَلَّث) و ابراهيم (غَمْر) دو پسران حسن بن حسن (حسن مثنّي) را گرفت، و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن، و سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن را گرفت، و محمد و اسمعيل و اسحق بنيابراهيم بن حسن بن حسن (فرزندان ابراهيم غمر) را گرفت، و عباس بن حسن (مثلّث) بن حسن (مثنّي) بن حسن بن علي بن أبيطالب را در خانهاش گرفتند، مادرش: عائشه دختر طلحة بن عُمَر بن عبيدالله بن معمر گفت: واگذاريد مرا تا او را ببويم!
گفتند: قسم به خدا امكان ندارد تا تو در دنيا زنده هستي بتواني او را ببوئي! و ديگر علي عابد بن حسن (مُثَلَّث) بن حسن بن حسن. اينها همه را گرفتند و محبوس كردند.
و أبوجعفر منصور با ايشان همچنين عبدالله بن حسن بن حسن برادر علي (يعني فرزند ديگر حسن مثلّث) را مأخوذ داشت.[279]
و ابن زباله براي من حديث كرد و گفت كه: شنيدم از بعضي از علمائمان كه ميگفتند: مَا سَارَّ عَبْدُاللهِ بْنُ حَسَنٍ أحَداً قَطُّ إلاَّ فَتَلَهُ عَنْ رَأيِهِ.[280]
«عبدالله بن حسن با احدي در پنهاني نجوي' ننمود مگر آنكه او را از رأيش بازگردانيد.»
أبو جعفر منصور در سنة 144 حج بجاي آورد. رياح در رَبَذَه با او ملاقات كرد. منصور او را امر كرد تا به مدينه بازگردد و بنيحسن را به نزد وي احضار كند، و أيضاً محمد بن عبدالله بن عَمْرو بن عُثْمان بن عَفَّان را كه به او محمد ديباج ميگفتند، و او برادر مادري بني الحسن بود احضار كند.
و مادر همگي ايشان: فاطِمَه دختر حسين بن علي بن أبيطالب: ميباشد.
بني حسن سه سال كه در مدينه در حبس منصور بودهاند، حال آنان را به زندان كوفه سوق ميدهند.
منصور از رَبَذَه به طرف كوفه حركت نمود. خود در محمل نشست و بنيحسن و محمد ديباج را با أغلال و زنجيرها مقيّد كرد و در محملهاي بدون فراش و روپوش نشانده با خود به كوفه برد، و در محبس هاشميّه در قرب قنطره زنداني كرد.
محمد ديباج را چهار صد تازيانه زد به طوري كه بدن او مجروح شد[281] و لباس به گوشتش چسبيد، دستور داد آن لباس چسبيدة به گوشت را درآورند، و لباس سخت و خشن در تنش كنند، و مركب او را در جلوي مركب عبدالله محض كه برادر مادري او بود و نهايت علاقه را به او داشت حركت دهند، تا عبدالله در طول مسافت مسافرت برادر خود را در مقابل خود با چنين وضعيّتي ببيند. و عبدالله پيوسته محمد مجروح را با اين كيفيّت در برابر خود مينگريست.
زندان آن قدر تاريك بود كه روز را از شب نميشناختند. در اثر بوي تعفّن زندان، بدنهاي يكي پس از ديگري ورم كرد و همگي در زندان بمردند.[282]
چون بني حسن را به كوفه حمل ميكردند، محمد و ابراهيم با عِمامة ناشناخته به صورت اعراب بياباني ميآمدند، و با پدرشان سخن در پنهاني ميگفتند: و از او مشورت در خروج ميكردند، و اذن قيام ميطلبيدند. پدرشان عبدالله ميگفت: شتاب و عجله نكنيد تا زماني كه نهضت و قيام براي شما صورت امكان پذيرد. و ميگفت: إنْ مَنَعَكُمَا أبُوجَعْفَرٍ أنْ تَعِيشَا كَرِيمَيْنِ، فَلاَيَمْنَعْكُمَا أنْ تَمُوتَا كَرِيمَيْنِ![283]
«اگر منصور دوانيقي جلوي شما را ميگيرد از آنكه زندگي كريمانه داشته باشيد، نميتواند جلوي شما را بگيرد از آنكه مردن كريمانه داشته باشيد!»
رُقَيَّه: دختر محمد بن عبدالله عُثماني زوجة ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن حسن بود.
سليمانبنداودبنحسن ميگويد: من هيچگاه نديدم عبدالله بن حسن را كه ازآن مصائبيكه به او ميرسد، جَزَع وفَزَع كند مگر فقط يك روز. و آن هنگامي بود كه شتر محمدبنعبداللهبنعَمروبنعثمان در حالي كه او غافل بود برميد، و چون آمادگي نداشت در حالي كه در دو پايش زنجير بسته شده بود و در گردنش زَمَّارَة[284] (ميلة غلّ) بود، از شتر به زير افتاد و آن ميلة غلّ و زَمَّارَة به محمل گير كرد. من محمد را ديدم كه به گردنش آويزان شده است و دست و پا ميزند. در اينجا بود كه عبدالله بن حسن گريه كرد گرية شديدي.[285] و حديث كرد براي من محمد بن أبيحَرْب وگفت كه:
محمد بن عبدالله بن عَمرو (يعني ديباج) نزد منصور محبوس بود در حالي كه منصور ميدانست او بيگناه است، تا آنكه أبُوعَوْن از خراسان به سوي او نوشت: به اميرالمومنين خبر بده كه: اهل خراسان از فرمان من شانه تهي كردهاند و امر محمد ابن عبدالله براي آنان به طول انجاميده است.
أبوجعفر منصور در اين حال امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عَمْرو را زدند، و سرش را به خراسان فرستاد، و قسم خورد براي ايشان كه: اين سر محمدبنعبدالله ميباشد و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) و سلّم است...
و گويند: منصور امر كرد تا محمد بن عبدالله عثماني (ديباج) را به قدري زدند تا بمرد، و پس از آن سرش را جدا كرد و آن را به خراسان فرستاد، و چون خبر اين قضيّه به عبدالله بن حسن[286] رسيد گفت: إنَّا لِلّهِ وَ إنَّا إلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الَلهِ إنْ كُنَّا لَنَأمَنُ بِهِ فِي سُلْطَانِهِمْ ثُمَّ قَدْ قُتِلَ بِنَا فِي سُلْطَانِنَا![287]
«انا للّه و انّا اليه راجعون، سوگند به خدا كه ما به واسطة او (محمد ديباج) در دوران حكومتشان كه بني اميّه بود در امان بوديم، و اينك خود او به واسطة ما در دوران حكومت بنيهاشم كشته شده است!»
در اين جدول بعضي از شجره كه موضع حاجت در تاريخ بوده است آمده است:
بازگشت به فهرست
شرح حال عبدالله بن حسن
...... و از مِسْكين بن عَمْرو است كه گفت: چون محمد بن عبدالله بن حسن خروج كرد، منصور دوانيقي امر كرد تا گردن محمد بن عبدالله بن عمرو را زدند و آن را همراه جماعتي به خراسان فرستاد، و آنها براي اهل آنجا قسم ياد كردند كه: اين محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلّي الله عليه (وآله) و سلّم است. و چون من از محمد بن جعفر بن ابراهيم پرسيدم: چه سبب شد كه محمد بن عَمْرو را كشتند؟! گفت: به سر او نيازمند شدند...
و چون محمد بن عبدالله بن حسن كشته شد، أبوجعفر منصور سرش را به خراسان فرستاد. وقتي كه سر وارد شد اهل خراسان گفتند: مگر او يكبار كشته نشد، و سرش را به سوي ما نياوردند؟ سپس خبر براي آنها منكشف شد، و حقيقت امر را فهميدند و از اين به بعد ميگفتند: از أبوجعفر غير از اين بار دروغ دروغي ديگر سابقه نداشته است.[288]
در اينجا منصور خدعه نموده بود، و سر محمد بن عبدالله بن عَمْرو (محمد ديباج) را كه برادر مادري عبدالله محض بود و مادرش فاطمه بنت الحسين بود، به جاي سر محمد بن عبدالله بن حسن فرستاد، و در اينجا توريه كرده بود، وتوريه دروغ است.
يعني چون مادر محمد ديباج، فاطمه بنت الحسين در حقيقت دختر امام حسين و او پسر فاطمه بنت رسول الله است بنابراين گفته بود: اين پسر فاطمه بنت رسول الله است.
بازگشت به فهرست
شجره نامه بني الحسن
و امّا مادر محمد بن عبدالله كه واضح بود: چون عبدالله پسر حسن بن حسن است، پس پسر فاطمه دختر رسول خدا ميباشد. بدين طريق كه: زوجة حسن بن حسن كه همان حسن مثنّي است فاطمة بنت الحسين بوده است بنابراين مادر عبدالله و بالاخره فرزندش محمد فاطمه بنت الحسين ميباشد، و عليهذا محمد بن عبدالله بن حسن، هم از طرف پدر، و هم از طرف مادر، نسبش به فاطمه بنت رسول الله ميرسد.
بازگشت به فهرست
منصور سر محمد ديباج را به جاي سر محمد نفس زكيه به خراسان فرستاد
منصور از اين تشابه اسمي سوء استفاده نموده، و رأس محمد ديباج را به جاي رأس محمد بن عبدالله فرستاده است.
طبري نيز گويد: منصور در زنداني چنان تاريك بنيالحسن را محبوس نموده بود كه أوقات نماز را نميشناختند مگر به أحزابي از قرآن كه علي بن حسن قرائت ميكرد (پسر حسن مثلّث كه عابد ناميده ميشد).
و أيضاً گويد: عمر ميگفت: ابن عائشه براي من حديث كرد و گفت: من از غلامي كه از بنيدارم بود، شنيدم ميگفت: من به بَشِير رَحَّال گفتم: علّت چه بود كه بر منصور خروج كردي؟!
گفت: منصور پس از آنكه بني حسن را مأخوذ داشت روزي پي من فرستاد، و من نزد او رفتم، وي به من أمر كرد تا در اطاقي داخل شوم و من داخل شدم، ناگهان چشمم افتاد به عبدالله بن حسن كه كشته افتاده است. من بيهوش شدم و به روي زمين افتادم. چون به هوش آمدم با خداوند عهد بستم كه اوَّلين اختلافي كه در امر منصور پديد آيد، و دو شمشير مقابل هم قرار گيرد، من در رديف كسي باشم كه بر عليه او شمشير ميزند، و به آن فرستادة منصور كه با من همراه بود، گفتم: اين مطلب را به او مگو! چرا كه اگر بفهمد مرا ميكشد.
عمر ميگفت: من راجع به قتل عبدالله محض با هِشام بن ابراهيم بن هشام بن راشد كه از اهل هَمَذان است و از طرفداران عباسيّين ميباشد مذاكره كردم كه: آيا أبو جعفر منصور امر به قتل عبدالله نموده است؟! او قسم به خدا خورد كه: اين كار را نكرده است وليكن با دسيسه و حيله كسي را به نزد او فرستاد و به او خبر داد كه: محمد خروج كرد و كشته شد. بدين خبر دل عبدالله پاره شد، و مرد.
و گفت: عيسي بن عبدالله براي من حديث كرد كه: افرادي كه از بني حسن باقي ماندند، آب ميطلبيدند از عطش. و همگي جان دادند مگر سليمان و عبدالله دو پسر داود بن حسن بن حسن، و اسحق و اسمعيل دو پسر ابراهيم بن حسن بن حسن، و جعفر بن حسن. و آنان كه از ايشان كشته شدند پس از خروج محمد بوده است.[289]
چون در رَبَذَه، محبوسين از بنيحسن را به نزد منصور بردند، فرستاد كه محمد ديباج را نيز بياورند. وقتي كه بر او داخل شد، منصور گفت: به من خبر بده: آن دو نفر دروغگو چه كردند؟! و كجا هستند؟!
محمد گفت: قسم به خدا اي اميرمومنان! من بدانها علم ندارم. منصور گفت: بايد حتماً به من خبر بدهي! محمد گفت: قسم به خدا من دروغ نميگويم، و من گفتم به تو كه: علم ندارم. قبل از امروز ميدانستم مكان آنها كجاست! و امّا امروز قسم به خدا علم به آن دو نفر ندارم!
منصور گفت: لباسش را بيرون آوريد! چون او را لخت كردند صد تازيانه به او زد، در حالي كه غلّ جامعة آهنين از دست تا گردنش را فرا گرفته بود. وقتي كه از تازيانه زدن فارغ شدند محمد را بيرون بردند و يك لباس قُوهِي[290] كه از پيراهنهاي او بود بر روي ضرب تازيانهها بر وي پوشانيدند و او را به سوي ما آوردند.[291] سوگند به خدا به طوري آن پيراهن با خونهاي بيرون آمده از بدن، به بدنش چسبيده بود كه نتوانستند آن را بيرون آورند تا آنكه بر روي بدن او گوسپندي را دوشيدند، و سپس پيراهن را بيرون آوردند و بدن او را مداوا نمودند.
أبو جعفر منصور گفت: ايشان را با شتاب به عراق ببريد! پس ما را به زندان هاشميّه آوردند، و در آنجا محبوس شديم. اوَّلين كس كه در حبس جان داد عبدالله بن حسن بود. زندانبان آمد و گفت: هر كدام يك از شما قرابتش به وي بيشتر است بيايد بيرون و بر او نماز بخواند. برادرش: حسن بن حسن بن حسن بن علي: خارج شد، و بر او نماز خواند.
پس از او محمد بن عبدالله بن عَمرو بن عثمان مرد، سرش را برگرفتند و با جماعتي از شيعه به خراسان بردند، و در نواحي خراسان گردش دادند و شروع كردند سوگند به خدا ياد نمودن كه: اين سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم ميباشد،و مردم را بدين پندار ميانداختند كه: اين سر محمدبنعبداللهبن حسن است: آن كسي كه خروج او را بر أبوجعفر منصور در روايت يافته بودند.[292]
چون از مالك بن أنَس استفتاء كردند در خروج با محمد و به او گفتند: آيا ما ميتوانيم به كمك محمد برويم با وجودي كه در گردنهايمان بيعت با أبوجعفر ميباشد؟!
مالك گفت: إنَّمَا بَايَعْتُمْ مُكْرَهِينَ وَ لَيْسَ عَلَي كُلِّ مُكْرَهٍ يَمِينٌ.
«بيعت شما با منصور از روي اكراه بوده است و بيعت اكراهي اعتبار ندارد و شكستن آن موجب مواخذه نميگردد!» و مردم در اين حال به سوي محمد شتافتند، و مالك در خانة خود نشست.
و حديث كرد مرا محمد بن اسمعيل، گفت: حديث كرد مرا ابن أبي مَلِيكَه: غلام عبدالله بن جعفر، گفت: محمد فرستاد به سوي اسمعيل بن عبدالله بن جعفر -در حالي كه پيرمردي بود- و محمد او را به بيعت با خود در وقت خروج خود فراخواند.
اسمعيل گفت: اي برادرزادة من! قسم به خدا تو كشته خواهي شد، پس من چگونه با تو بيعت كنم؟! بنابراين گفتار، مردم از محمد دست برداشتند مگر جماعت كمي.
و امّا پسران معاويه[293] براي بيعت با محمد به سوي او شتاب كردند. حمادَه دختر معاويه نزد اسمعيل آمد و گفت: اي عموجان من! برادران من براي بيعت با پسردائيشان سرعت نمودهاند، و تو اگر اين مقاله را بگوئي، مردم را از حركت و كمك با محمد به كُندي و سستي ميكشاني، و در اين صورت پسردائي من و برادران من كشته ميگردند.
ابنأبيمَليكَه ميگويد: شيخ پيرمرد: اسمعيل إبا كرد از إذن و ترخيص، بلكه نهي مينمود. در اينجا گفته شده است كه: حماده پريد بر عمويش، و وي را كشت. محمد خواست بر اسمعيل نماز گزارد، عبدالله بن اسمعيل به سوي او جهيد و گفت: امر ميكني پدرم را بكشند، آنگاه بر او نماز ميگزاري؟!
پاسبانان و محافظان عبدالله را دور كردند و محمد بر او نماز گزارد.[294]
محدّث قمي؛ ميگويد: محمد نفس زكيّه در اوّل ماه رجب سنة 145 در مدينه خروج كرد، و در اواسط رمضان، در أحْجَارِ زَيْت مدينه مقتول شد، و مدّت ظهورش تا مدّت شهادتش دو ماه و هفده روز بود و عمرش 45 سال.[295]
و ابراهيم برادر محمد در غرّة شوّال، و به قولي در رمضان سنة 145 در بصره خروج كرد و سپس به دعوت اهل كوفه به جانب كوفه آمد، و در باخَمْرَي در أرض طَفّ شانزده فرسخي كوفه شهيد شد. و قتل او در روز دوشنبه ذيحجّة سنة 145 واقع شد، و عمرش 48 سال بود.[296]
سر او را منصور امر كرد در زندان هاشميّه نزد پدرش بردند.
بازگشت به فهرست
روايت «كافي» در تعييب محمد و ابراهيم
محمد بن يعقوب كليني در «كافي» در باب علائمي كه بدان ادّعاي محقّ و ادّعاي مبطل در امر امامت شناخته ميشود، روايت مفصّلي را حكايت كرده است و داستان بني حسن را به طور مفصّل آورده است. اين روايت بسيار جالب و حاوي مطالب تاريخي و مقام امامت حضرت صادق عليهالسّلام، و عدم صحّت دعواي عبدالله محض و پسرانش محمد و ابراهيم را ميرساند، و از جمله مطالب منطوي در آن اين مطالب است:
1- خديجه بنت عمر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب: به عبدالله بن ابراهيم بن محمّد جعفري گفت: از عمويم محمّد بن علي - صلوات الله عليه - شنيدم كه ميگفت: إنَّمَا تَحْتَاجُ الْمَرْأةُ فِي الْمَأتَمِ إلَي النَّوْحِ لِتَسِيلَ دَمْعَتُهَا، وَ لاَيَنْبَغِي لَهَا أنْ يَقُولَ هُجْراً. فَإذَا جَاءَ اللَّيْلُ فَلاَ تُوذِي الْمَلئِكَةَ بِالنَّوْحِ!
«حتماً زن در عزاداري نيازمند به نوحهسرائي ميباشد تا اشكش جاري گردد. و سزاوار نيست كه: هذيان و سخنان لغو گويد. پس چون شب درآيد نبايد فرشتگان را به نوحهسرائي آزار رساند!»
2- محمد بن عبدالله محض در وقت اختفائش در كوهي در جُهَينه كه به آن أشْقَر ميگفتند و تا مدينه دو شب راه فاصله داشت، مختفي بود.
3- چون عبدالله با حضرت صادق عليهالسّلام ملاقات كرد، و آن حضرت را دعوت به بيعت با پسرش: محمد نمود، و اصرار و ابرام داشت، حضرت إباء و امتناع فرموده، به او گفتند:
وَ اللّهِ إنَّكَ لَتَعْلَمُ أنَّهُ الاحْوَلُ الاكْشَفُ الاخْضَرُ الْمَقْتُولُ بِسُدَّةِ أشْجَعَ عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا![297]
«سوگند به خداوند كه تو ميداني: محمد همان مرد لوچ چشم، و نامبارك موي، و سياهبدني است كه درقربِ درب خانة أشجع درشكم سيلگاه آنوادي كشتهميگردد.»
و سپس فرمودند: من ميترسم اين بيت، بيان حال محمد باشد:
مَنَّتْكَ نَفْسُكَ فِي الْخَلاَءِ ضَلاَلاً! يعني نفست تو را در خلوت از روي گمراهي به آرزوهاي باطل واداشته است.»
فَوَاللهِ إنِّي لاَرَاهُ أشْأمَ سَلْحَةٍ[298] أخْرَجَتْهَا أصْلاَبُ الرِّجَالِ إلَي أرْحَامِ النِّسَاءِ.
«و سوگند به خداوند كه من تحقيقاً او را ميبينم كه: شومترين مدفوعي است كه صُلْبهاي مردان به سوي رحمهاي زنان بيرون رانده است.»
و حضرت به عبدالله گفتند: اُخْبِرُكَ أنِّي سَمِعْتُ عَمَّكَ وَ هُوَ خَالُكَ يَذْكُرُ: أنَّكَ وَ بَنِيأبِيكَ سَتُقْتَلُونَ.[299]
«من تو را خبر ميدهم از عمويت كه دائي تو نيز هست كه ميگفت: تو و برادرانت به زودي كشته ميشويد.»
4- چون سخن حضرت فائدهاي نبخشيد، فرمودند: أمَا وَاللهِ إنْ كُنْتُ حَرِيصاً وَلَكِنِّي غُلِبْتُ، وَ لَيْسَ لِلْقَضَاءِ مَدْفَعٌ. ثُمَّ قَامَ وَ أخَذَ إحْدَي نَعْلَيْهِ فَأدْخَلَهَا رِجْلَهُ وَ الاُخْرَي فِي يَدِهِ وَ عَامَّةُ رِدَائهِ يَجُرُّهُ فِي الارْضِ، ثُمَّ دَخَلَ بَيْتَهُ، فَحُمَّ عِشْرِينَ لَيْلَةً لَمْيَزَلْ يَبْكِي فِيهِ اللَّيْلَ و النَّهَارَ حَتَّي خِفْنَا عَلَيْهِ.
«هان آگاه باشيد! سوگند به خداوند، حقّاً من حريص بودم بر ارشاد و هدايت شما! وليكن (فضاي محيط، و جوّ فكري، و قيام تند و شديد طرفداران شما) مرا مغلوب ساخت، و براي قضاي خداوندي دافع و مانعي وجود ندارد. سپس برخاست و يكي از دو لنگه كفش خود را برداشت، و داخل در پايش نمود، و لنگة ديگر در دستش بود، و تمام ردايش به روي زمين كشيده ميشد، تا داخل خانهاش شد، و بيست شبانه روز تب كرد، و پيوسته شب و روز ميگريست به طوري كه ما ترسيديم قالب تهي كند.»
5-ابو جعفر دوانيقي، همة بنيحسن را كه محبوس بودند كشت، مگرحسن بن جعفر، و طَبَاطَبَا، و علي بن ابراهيم، و سليمان بن داود، و داود بن حسن، و عبدالله بن داود را.
6- عيسي بن زيد بن علي بن الحسين از ثِقَاتِ محمد بود، وي به محمد گفت: براي بيعت گرفتن از جعفر بن محمد بايد با او به غلظت و تندي رفتار كني! لهذا حضرت را إحضار كردند، و با خشونت خواستند از آن حضرت بيعت بگيرند. حضرت قدري سخن گفتند: عيسي گفت: لَوْ تَكَلَّمْتَ لَكَسَرْتُ فَمَكَ! «اگر دهان به گفتار بگشائي، دهانت را خرد ميكنم!»
حضرت به محمد گفتند: أمَا وَاللهِ! يَا أكْشَفُ، يَا أزْرَقُ! لَكَأنِّي بِكَ تَطْلُبُ لِنَفْسِكَ جُحْراً تَدْخُلُ فِيهِ! وَ مَا أنْتَ فِي الْمَذْكُورِينَ عِنْدَ اللِّقَاءِ! وَ إنِّي لاظُنُّكَ إذَا صُفِّقَ[300] خَلْفَكَ، طِرْتَ مِثْلَ الْهِيقِ النَّافِرِ.
«آگاه باش! اي نامبارك موي! اي زاغ چشم! سوگند به خداوند كه: گويا من مييابم تو را كه در جستجوي سوراخي هستي كه در آن براي حفظ جانت داخل گردي! و تو از نامآوران در هنگام جنگ نيستي.[301]
و من چنين معتقدم كه: تو مردي هستي كه اگر در پشت سرت صداي دست زدن بلند شود، چنان از دهشت نگران ميگردي كه مانند شترمرغ نر گريزان، بر هوا جستن ميكني[302]!»
در اين حال سُراقي بن سَلْح الخُوت به پشت حضرت كوفت، و حضرت را به زندان برد.
7- اسمعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب را آوردند براي آنكه از او بيعت بگيرند. وي شيخي بود پير و فرتوت و ضعيف، و نور يك چشم خود را از دست داده بود. او حاضر به بيعت نشد، و روايتي عجيب در كشته شدن خودش به دست اينها برخواند. اسمعيل را به منزلش آوردند.
پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر كه با محمد بيعت كرده بودند، و در بيعت مسارعت نموده بودند، هنوز شب فرا نرسيده بود كه به خانة اسمعيل ريختند و عموي خود را زير لگد كشتند.
در اين حال محمد فرستاد و حضرت صادق عليهالسّلام را از زندان آزاد كرد.
8- لشكر منصور به سرداري عيسي بن موسي آمدند، و مدينه را محاصره كردند، و محمد را حُمَيْد بن قَحْطَبَة كشت و اطرافيانش منهزم گشتند.[303]
فقيه و رجالي عظيم: شيخ عبدالله مامَقَاني در احوال محمد بن عبدالله بن الحسن چهار صفحة رحلي مفصّلاً بحث كرده است، و گفته است: اينكه بعضي از متأخّرين گفتهاند: قيام زيد و بنيالحسن براساس رضايت باطني حضرت صادقعليهالسّلام بوده است، ولي آن حضرت به جهت مصلحت خود از روي تقيّه سكوت مينمودهاند، اين كلام دربارة زيد صحيح است به سبب اجماع اصحاب ما و اخبار مستفيضهاي كه نزديك است به حدّ تواتر برسد، همان طور كه بعضي از آنها را در ترجمة زيد ذكر نموديم.
بازگشت به فهرست
دفاع ابنطاوس از اعمال محمد و ابراهيم پسران عبدالله محض
و امّا محمد و سائر بنيالحسن، و أفعال شنيعة آنان، ما را دلالت مينمايد برخلاف اين مرام، و عدم رضايت حضرت صادق عليهالسّلام. (تا آنكه گويد:) سيد جليل ابنطاوس در كتاب «اقبال»[304] در صدد آن برآمده است كه احوال بنيالحسن را اصلاح كند، و آنچه راكه ايشان در اعمالشان با أئمّه: مخالفت نمودهاند حمل كند بر تقيّه، براي آنكه نهي از منكرشان و اظهارشان و خروجشان به أئمّه: نسبت داده نشود. و او براي اثبات اين مقصود استدلال نموده است به آنچه كه او مسنداً از حضرت صادق عليهالسّلام روايت نموده است كه: چون بنيأعمام او را به سوي عراق حمل ميكردند، حضرت به طوري گريه كرد كه صدايش بلند شد، و گفت: پدرم برايم حديث نمود از فاطمه بنت الحسين عليهالسّلام، وي گفت: شنيدم پدرم - صلوات الله عليه - ميگفت:
يُقْتَلُ مِنْكِ أوْيُصَابُ مِنْكِ نَفَرٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ مَاسَبَقَهُمُ الاوَّلُونَ وَ لاَيُدْرِكُهُمُ الآخِرُونَ. وَ إنَّهُ لَمْيَبْقَ مِنْ وُلْدِهَا غَيْرُهُمْ.[305]
«اي فاطمه! كشته ميشود از تو، و يا مصيبتي وارد ميشود به نفراتي از تو، در شطّ فرات كه پيشينيان از آن پيشي نگرفتهاند، و پسينيان هم بدانها نميرسند. و حقّاً اينك از فرزندان فاطمه بنت الحسين غير از همين بني الحسني كه در زندان هاشميّة بغداد كنار شطّ فرات ميباشند، كسي باقي نمانده است!»
سيدبنطاوس؛ ميگويد: گرية حضرت صادق، و اين روايات دلالت دارد بر حقَّانيت آنها در خروج و قيامي كه عدم استنادش به امام از روي تقيّه بوده است.
وليكن مامقاني ميگويد: بايد گرية آن حضرت را حمل بر رقّت حَمِيَّت و عواطف رحميّت نمود، نه حمل بر حقّانيّتشان در خروج[306].
بازگشت به فهرست
روايت «كافي» در ردّ حضرت باقر عليهالسّلام برادرشان زيد را
كليني در «كافي»، مكالمة حضرت باقر عليهالسّلام را با زيد بن علي: برادر خود به طور تفصيل آورده است كه چگونه حضرت به او نصيحت كردند و نشان دادند كه: موقع قيام نميباشد، و قيام بايد به امر امام باشد، و در موقع خود تحقّق پذيرد. اين روايت بسيار مشروح است و در ابتدايش حضرت ميفرمايد:
إنَّ الطَّاعَةَ مَفْرُوضَةٌ مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ سُنَّةٌ أمْضَاهَا فِي الاوَّلِينَ، وَ كَذَلِكَ يُجْرِيهَا فِي الآخِرِينَ. وَ الطَّاعَةُ لِوَاحِدٍ مِنَّا وَ الْمَوَدَّةُ لِلْجَمِيعِ. وَ أمْرُ اللهِ يَجْرِي لاِوْلِيَائهِ بِحُكْمٍ مَوْصُولٍ، وَ قَضَاءٍ مَفْصُولٍ، وَ حَتْمٍ مَقْضِيٍّ، وَ قَدَرٍ مَقْدُورٍ، وَ أجَلٍ مُسَمّيً لِوَقْتٍ مَعْلُومٍ.
فَلاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لاَيُوقِنُونَ[307]، إنَّهُمْ لَنْيُغْنُوا عَنْكَ مِنَ اللهِ شَيْئاً[308]، فَلاَ تَعْجَلْ! فَإنَّ اللهَ لاَيَعْجَلُ لِعَجَلَةِ الْعِبَادِ، وَ لاَتَسْبِقَنَّ اللهَ فَتُعْجِزَكَ الْبَلِيَّةُ، فَتَصْرَعَكَ!
«به درستي كه اطاعت كردن امري است واجب از خداوند عزّوجلّ، و سنَّتي است كه خداوند در اوّلين و سابقين امضاء فرموده است، و همچنين در آخرين و لاحقين اجراء نموده و دستور داده است. و اطاعت كردن فقط براي يكي از ما واجب است، امّا مودّت نمودن براي همة ما لازم و فرض ميباشد. و امر ولايت و زمامداري و صاحب اختياري براي أولياي خدا به حكمِ الهيِ رسيده، و قضاءِ بريده شده و يكسره گرديده، و حتميّتِ ثابته، و تقديرِ اندازه زده شده، و اجلِ نام برده براي وقت معلوم،، معيّن و مشخّص گرديده است.
بنابراين كساني كه داراي مقام يقين نيستند تو را سبكسر نكنند و از جا بدر نبرند. ايشان در برابر خدا هيچ سودي براي تو نخواهند داشت. بنابراين عجله مكن، چون خداوند در اثر عجلة بندگان خود عجله نميكند و (به پيرو شتاب و سبقت آنها، شتاب و سبقت نميگيرد)! عليهذا از امر خداوند جلو نباش، و بر آن سبقت مگير، زيرا در آن صورت بليّه و گرفتاري تو را عاجز ميكند، آنگاه تو را بر زمين ميكوبد و ساقط ميكند!»
قَالَ: فَغَضِبَ زَيْدٌ عِنْدَ ذَلِكَ، ثُمَّ قَالَ: لَيْسَ الاءمَامُ مِنَّا مَنْ جَلَسَ بَيْتَهُ، وَ أرْخَي سَتْرَهُ، وَ ثَبَّطَ عَنِ الْجِهَادِ، وَلَكِنَّ الاَءمَامَ مِنَّا مَنْ مَنَعَ حَوْزَتَهُ، وَ جَاهَدَ فِي سَبِيلِ اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ، وَ دَفَعَ عَنْ رَعِيَّتِهِ، وَ ذَبَّ عَنْ حَرِيمِهِ.
«(راوي) گفت: زيد از اين سخن حضرت باقر عليهالسّلام به غضب درآمد و گفت: امام از ما آن كس نميتواند بوده باشد كه در خانهاش بنشيند، و پردهاش را آويزان كند، و از جهاد تأخير اندازد و باز دارد، وليكن امام از ما آن كس است كه از حوزة خود دفاع كند، و آن طور كه سزاوار جهاد خداوندي است در راه خدا جهاد نمايد، و از رعاياي خود مشكلات و گزند و دشمن را دفع كند، و از حريم خود آنچه مناسب با حرم او نيست به دور بيفكند!»
حضرت پس از آنكه مفصّلاً جواب او را دادند، در آخر ميفرمايند:
أعُوذُ بِاللهِ مِنْ إمَامٍ ضَلَّ عَنْ وَقْتِهِ، فَكَانَ التَّابِعُ فِيهِ أعْلَمَ مِنَ الْمَتْبُوعِ.
أتُرِيدُ يَا أخِي أنْ تُحْيِيَ مِلَّةَ قَوْمٍ قَدْ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللهِ وَ عَصَوْا رَسُولَهُ وَ اتَّبَعُوا أهْوَاءَهُمْ بِغَيْرِ هُدًي مِنَ اللهِ، وَ ادَّعَوُا الْخِلاَفَةَ بِلاَ بُرْهَانٍ مِنَ اللهِ، وَ لاَ عَهْدٍ مِنْ رَسُولِهِ؟!
اُعِيذُكَ بِاللهِ يَا أخِي أنْ تَكُونَ غَداً الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ، ثُمَّ ارْفَضَّتْ[309] عَيْنَاهُ وَ سَالَتْ دُمُوعُهُ. ثُمَّ قَالَ: اللهُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ مَنْ هَتَكَ سِتْرَنَا، وَ جَحَدَنَا حَقَّنَا، وَ أفْشَي سِرَّنَا، وَ نَسَبَنَا إلَي غَيْرِ جَدِّنَا، وَ قَالَ فِينَا مَا لَمْ نَقُلْهُ فِي أنْفُسِنَا! [310]،[311]
«پناه ميبرم به خداوند از امام و پيشوائي كه موقعيّت و وقت خود را نشناسد، و بنابراين در آن وقت و موقعيّت، پيرو و تابع، أعلم از پيشوا و متبوع باشد!
اي برادر من! آيا تو اراده داري زنده گرداني آئين و ملّت قومي را كه به آيات خداوند كافر شدهاند، و عصيان پيمبرش را نمودهاند و از آراء و افكار خودشان بدون هدايت الهيّه پيروي نمودهاند، و ادّعاي خلافت كردهاند بدون برهان و دليلي از خدا، و بدون عهد و پيماني از رسول خدا؟!
اي برادر من! من تو را به خدا پناه ميدهم از آنكه فردا در زبالهدان كوفه بر دار آويخته گردي! در اين حال چشمان حضرت اشكبار گرديد، و اشكهايش همين طور سَيَلان داشت، و سپس فرمود: خداوند حاكم باشد ميان ما و ميان كسي كه پرده و حجاب ما را پاره ميكند، و حقِّ ما را انكار مينمايد، و سرّ ما را فاش ميگرداند، و ما را به غير جدّمان نسبت ميدهد، و دربارة ما ميگويد آنچه ما در حقيقت خودمان آن را نگفتهايم.»
دعوت يحيي بن عبدالله محض حضرت كاظم عليهالسّلام را به خويشتن
و همچنين كليني نامة يحيي بن عبدالله مَحْض را كه در واقعة فخّ حضور داشت و پس از آن به ديلم گريخت، و در آنجا حكومتي را بر پا نمود و بالاخره در حبس هارون الرّشيد كشته شد، به حضرت موسي بن جعفر عليهماالسّلام آورده است كه:
أمَّا بَعْدُ! فَإنِّي اُوصِي نَفْسِي بِتَقْوَي اللهِ وَ بِهَا اُوصِيكَ! فَإنَّهَا وَصِيَّةُ اللهِ فِي الاوَّلِينَ وَ وَصِيَّتُهُ فِي الآخِرِينَ.
خَبَّرَنِي مَنْ وَرَدَ عَلَيَّ مِنْ أعْوَانِ اللهِ عَلَي دِينِهِ وَ نَشْرِ طَاعَتِهِ بِمَاكَانَ مِنْ تَحَنُّنِكَ مَعَ خِذْلاَنِكَ! وَ قَدْ شَاوَرْتُ فِي الدَّعْوَةِ لِلرِّضَا مِنْ آلِمُحَمَّدٍ صلي الله عليه و آله و سلم وَ قَدِ احْتَجَبْتَهَا وَاحْتَجَبَهَا أبُوكَ مِنْ قَبْلِكَ! وَ قَدِيماً ادَّعَيْتُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ، وَ بَسَطْتُمْ آمَالَكُمْ إلَي مَا لَمْ يُعْطِكُمُ اللهُ فَاسْتَهْوَيْتُمْ وَ أضْلَلْتُمْ، وَ أنَا مُحَذِّرُكَ مَا حَذَّرَكَ اللهُ مِنْ نَفْسِهِ!
«امَّا بعد! پس من خودم را وصيّت ميكنم به تقواي خداوندي، و تو را نيز به آن وصيّت مينمايم، چرا كه آن وصيّت خداست در پيشينيان، و وصيّت اوست در پسينيان!
خبر آورد براي من آن كسي كه بر من وارد شد از اعوان و ناصران خدا بر دينش و نشر اطاعتش كه: تو با وجود آنكه ما را مخذول و تنها گذاردهاي، معذلك محبّت رأفت خود را دربارة ما اظهار نمودهاي!
من در دعوت به رضا از آل محمد صلياللهعليهوآلهوسلم كار را به مشاورت نهادم (كه امام و والي مسلمين آن كس گردد از آل محمد كه همه بدو رضايت دهند، و به حكومت وي راضي باشند) امّا تو آن را نپذيرفتي، و پدرت هم پيش از تو آن را نپذيرفته بود. و از دير زمان شما ادّعا ميكرديد چيزي را كه در خور شما نبود، و آرزوهاي خود را گسترش ميداديد، به سوي چيزي كه خدا آن را به شما عطا ننموده بود.
بنابراين شما عقل و ارادة مردم را خراب كرديد، و ايشان را گمراه ساختيد! و من تو را بر حذر ميدارم از آنچه خداوند تو را دربارة خود از آن بر حذر داشته است!»
حضرت امام موسي كاظم عليهالسّلام براي او جواب كافي نوشتند، و از جملة فقراتش اين است: وَ لَمْ يَدَعْ حِرْصُ الدُّنْيَا وَ مَطَالِبِهَا لاِهْلِهَا مَطْلَباً لآخِرَتِهِمْ حَتَّي يُفْسِدَ عَلَيْهِمْ مَطْلَبَ آخِرَتِهِمْ فِي دُنْيَاهُمْ.
«و حرص بر دنيا و بر مطالب دنيا براي اهل دنيا مطلبي براي آخرتشان باقي نگذارده است، تا به جائي كه براي ايشان مطلب آخرتشان را در دنيايشان فاسد نموده است!»
يعني تمام خواستههاي اخروي و معنوي را در راه وصول به دنيا و آراء و افكار وهميّه و شيطانيّه تنازل داده و تباه نمودهاند. و در راه دين و به نام دين، عَلَم دين را بر دوش كشيده، وليكن تمام همّ و غمّشان، وصول به دنيا و رياست و امامت و حكومت در آن ميباشد.
باري حضرت در پايان اين جواب مرقوم فرمودهاند:
إنَّا قَدْ اوُحِيَ إلَيْنَا أنَّ الْعَذَابَ عَلَي مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّي.[312]
«حقّاً و تحقيقاً به سوي ما الهام گرديده است كه: عذاب بر آن كسي است كه تكذيب كند و روي بگرداند.»
مرحوم آيةالله مامقاني دربارة زيد بن علي بن الحسين بحث كرده است و مطالبي را ذكر نموده است. از جمله آنكه شهيد؛ در كتاب «قواعد» خود در بحث امر به معروف و نهي از منكر تصريح كرده است كه: خروج زيد به اذن امام عليهالسّلام بوده است. و از جملة كلمات او اين بود كه:
إنَّهُ لَمْ يَكْرَهْ قَوْمٌ قَطُّ حَرَّ السُّيُوفِ إلاَّ ذَلُّوا.
«هيچ قومي هيچ وقت گرماي شمشير را ناگوار ندانستند مگر اينكه ذليل شدند.»
چون اين كلام به هشام بن عبدالملك رسيد گفت: ألَسْتُمْ تَزْعَمُونَ أنَّ أهْلَ هَذَا الْبَيْتِ قَدْ بَادُوا؟! وَ لَعَمْرِي مَا انْقَرَضُوا مَنْ مِثْلُ هَذَا خَلَفُهُمْ.
«آيا شما چنين نميپنداشتيد كه: اهل اين بيت هلاك شدهاند؟! و سوگند به جان خودم منقرض نشدهاند كساني كه مثل چنين شخصي از أعقابشان بوده باشد.»
از كَشِّي با اسناد خود آورده است كه: حضرت باقر عليهالسّلام فرمودند: هَذَا سَيِّدُ أهْلِ بَيْتِي وَ الطَّالِبُ بِأوْتَارِهِمْ! «اين است آقاي اهل بيت من، و خونخواه خونهاي ريخته شدة بدون تلافي از ما.»
و أيضاً از كَشِّي در ترجمة حِمْيَري از فُضَيل رسّان آورده است كه گفت: دَخَلْتُ عَلَي أبِيعَبْدِاللهِ عليهالسّلام بَعْدَ مَا قُتِلَ زَيْدُ بْنُ عَلِيٍّ عليهالسّلام فَأُدْخِلْتُ بَيْتاً جَوْفَ بَيْتٍ.
فَقَالَ لِي: يَا فُضَيْلُ! قُتِلَ عَمِّي زَيْدٌ؟! قُلْتُ: نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاكَ!
قَالَ: رَحِمَهُ اللهُ، أمَا إنَّهُ كَانَ مُومِناً وَ كَانَ عَارِفاً وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صَدُوقاً. أمّا إنَّهُ لَوْ ظَهَرَ لَوَفَي. أمَا إنَّهُ لَوْ مَلَكَ لَعَرَفَ كَيْفَ يَضَعُهَا؟!
«من بر حضرت صادق عليهالسّلام وارد شدم پس از آنكه زيد بن علي عليهالسّلام كشته شده بود، و مرا داخل نمودند در اطاقي كه در درون اطاق دگري بود.
حضرت فرمود: اي فضيل! عموي من زيد كشته شد؟! گفتم: بلي فدايت گردم!
فرمود: خدايش رحمت كند هان بدان كه او مومن بود، عارف بود، عالم بود، صدوق بود، هان بدان كه: وي اگر غلبه بر دشمن مينمود هر آينه وفا ميكرد به عهد امامت هان بدان كه: او اگر قدرت مييافت، ميدانست: ولايت را چگونه قراردهد!» و از صدوق در «عيون اخبار الرَّضا» از محمد بن بريد نحوي از أبيعَبْدون از پدرش آورده است كه گفت:
بازگشت به فهرست
حضرت امام رضا عليهالسّلام قيام زيد بن موسي را محكوم كردند
چون زيد بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام را به نزد مأمون آوردند - پس از آنكه در بصره خروج نموده بود و خانههاي بني عبّاس را آتش زده بود، و مأمون جرمش را به برادرش علي بن موسي الرّضا عليهالسّلام بخشيده بود -
مأمون به حضرت گفت: يَا أبَا الْحَسَن! اگر برادرت خروج كرد، و كرد كاري آنچنان را كه كرد، تحقيقاً پيش از او زيد بن علي عليهالسّلام خروج كرده بود و كشته شده بود. و اگر به خاطر موقعيّت تو نبود من او را ميكشتم، زيرا آنچه را كه وي انجام داده است كار كوچكي نيست!
حضرت رضا عليهالسّلام به او گفتند: يَا أميرَالْمُومِنينَ! برادرم زيد را به زيد بن علي، مقايسه منما! زيرا او از علماء آل محمد بوده است، براي خدا غضب كرد، و با دشمنان خدا جهاد كرد،، تا در راه خدا كشته شد.
حديث كرد براي من پدرم: موسي بن جعفر عليهالسّلام كه: وي شنيد از پدرش: جعفر بن محمد كه ميگفت: رَحِمَ اللهُ عَمِّي زَيْداً، إنَّهُ دَعَي إلَي الرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ لَوْ ظَهَرَ لَوَفَي بِمَا دَعَي إلَيْهِ. وَ لَقَدِ اسْتَشَارَنِي فِي خُرُوجِهِ، فَقُلْتُ: يَاعَمِّ! إنْ رَضِيتَ أنْ تَكُونَ الْمَقْتُولَ الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ فَشَأنَكَ!
فَلَمَّا وَلَّي، قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عليهماالسّلام: وَيْلٌ لِمَنْ سَمِعَ وَاعِيَتَهُ فَلَمْ يُجِبْهُ!
«خداوند رحمت كند عمويم زيد را. او مردم را فرا ميخواند به رضا از آل محمد، و اگر ظفر مييافت تحقيقاً وفا ميكرد به آنچه كه مردم را به سوي آن فراخوانده بود. او با من در خروجش مشورت كرد. من به او گفتم: اي عموجان من! اگر ميپسندي كه كشته شوي و در زبالهدان كوفه به چوبةدار آويخته گردي ميل توست!
چون زيد پشت كرد و رفت حضرت امام صادق عليهالسّلام گفتند: واي بر آن كه فرياد استغاثة او را بشنود و اجابت نكند!»
مأمون گفت: يَا أبَا الْحَسَنِ! ألَيْسَ قَدْ جَاءَ فِيَمنِ ادَّعَي الاءمَامَةَ بِغَيْرِ حَقِّهَا مَاجَاءَ؟!
«اي ابوالحسن! آيا وارد نشده است دربارة كسي كه ادّعاي امامت كند بدون حقّ آنچه كه وارد شده است؟!»
حضرت رضا عليهالسّلام فرمودند: إنَّ زَيْدَ بْنَ عَلِيٍّ لَمْ يَدَّعِ مَا لَيْسَ لَهُ بِحَقٍّ! وَ إنَّهُ كَانَ اتَّقَي اللهَ مِنْ ذَاكَ. إنَّهُ قَالَ: أدْعُوكُمْ إلَي الرِّضَا مِنْ آلِ مُحُمَّدٍ صلي الله عليه و آله و سلّم. وَ إنَّمَا جَاءَ مَا جَاءَ فِيمَنْ يَدَّعِي: أنَّ اللهَ نَصَّ عَلَيْهِ، ثُمَّ يَدعُو إلَي غَيْرِ دِينِ اللهِ وَ يُضِلُّ عَنْ سَبِيلِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ.
وَ كَانَ زَيْدُ بْنُ عَلِيٍّ وَ اللهِ مِمَّنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ الآيَةِ: وَ جَاهِدُوا فِي اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَيكُمْ.[313]
«زيد بن علي چيزي را كه حق او نبود مدّعي نشد، و او از اين جهت از خدا پروا داشت. او گفت: من شما را دعوت ميكنم به رضا از آل محمد صلي الله عليه و آله و سلّم. و آنچه وارد شده است، دربارة كسي است كه ادّعا كند: خداوند نصّ بر امامت او نموده است سپس مردم را به غير دين خدا دعوت كند و جاهلانه مردم را از راه خدا گمراه گرداند.
سوگند به خداوند كه زيد بن علي از كساني بود كه مخاطب به اين آيه شدهاند: وَجاهِدُوا فِي اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ، هُوَ اجْتَبَيكُمْ. «و جهاد كنيد دربارة خدا جهادي كه لايق اوست. او شما را برگزيده است.»
و أيضاً در «عيون» آورده است كه: زيد بن علي در روز چهارشنبه خروج كرد كه روز اوّل ماه صفر بود و چهارشنبه و پنجشنبه حيات داشت، و روز جمعه كشته شد در سنة 121.
بازگشت به فهرست
قيام زيد بن علي و گرية حضرت صادق عليهالسّلام در شهادت او
و نيز در «عيون» با اسناد خود از فُضَيْل بن يَسَار[314] روايت كرده است كه: من همان صبحگاهي كه زيد بن علي عليهالسّلام در كوفه خروج كرده بود به وي رسيدم شنيدم از او كه ميگفت: مَنْ يُعِينُنِي مِنْكُمْ عَلَي قِتالِ أنْبَاطِ أهْلِ الشَّامِ؟! فَوَالَّذِي بَعَثَ مُحَمَّداً صلي الله عليه و آله و سلّم بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً لاُيُعِينُنِي عَلَي قِتَالِهِمْ مِنْكُمْ أحَدٌ إلاَّ أخَذْتُ بِيَدِهِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فَأدْخَلْتُهُ الْجَنَّةَ بِإذْنِ اللهِ تَعَالَي.
«كيست از شما كه مرا بر كشتن اين مردم پست و فروماية شام كمك نمايد؟! سوگند به آن كسي كه محمد صلياللهعليهوآلهوسلم را مبعوث گردانيده است از روي حقّ كه بشارت دهنده و ترساننده باشد، هيچ كدام از شما نيست كه در كارزارشان مرا اعانت نمايد مگر آنكه من دست او را در روز قيامت ميگيرم و به اذن خداي تعالي داخل در بهشت مينمايم!»
چون زيد كشته شد، من مركبي كرايه كردم و به سوي مدينه رهسپار گشتم، و بر حضرت ابوعبدالله صادق عليهالسّلام وارد شدم، و با خود حديث نفس ميكردم كه: والله من او را از قتل زيد آگاه نميكنم تا بر او جَزَع كند.
همين كه بر او وارد شدم فرمود: مَا فَعَلَ عَمِّي زَيْدٌ؟! «عمويم زيد چه كرد؟!»
گريه گلوگيرم شد. آنگاه گفت: قَتَلُوهُ؟! «آيا او را كشتند؟!»
گفتم: إي وَاللهِ قَتَلُوهُ! «آري قسم به خدا او را كشتند» گفت: فَصَلَبُوهُ؟! «آيا او را بر دار زدند؟!» گفتم: إي وَاللهِ صَلَبُوهُ! «آري قسم به خدا او را بر دار زدند!»
فَأقْبَلَ يَبْكِي وَ دُمُوعُهُ تَنْحَدِرُ عَلَي دِيبَاجَتَيْ[315] خَدِّهِ كَأنَّهَا الْجُمَانُ.
«حضرت شروع كرد به گريستن و اشكهايش بر روي خطوط دو صفحة گونهاش مانند مرواريد فرو ميريخت.»
پس گفت: اي فُضَيل! شَهِدْتَ مَعَ عَمِّي زَيْدٍ قِتَالَ أهْلِ الشَّامِ؟! «آيا تو به همراهي عمويم: زيد براي جنگ با اهل شام حضور داشتي؟!» گفتم: آري! گفت: كَمْ قَتَلْتَ مِنْهُمْ؟! قُلْتُ: سِتَّةً. «گفت: چند نفر از آنها را كشتي؟ گفتم: شش نفر!»
گفت: فَلَعَلَّكَ شَاكٌّ فِي دِمَائِهِمْ؟! «شايد تو در ريختن خون آنها شكّ داشتي؟!»
گفتم: لَوْ كُنْتُ شَاكّاً فِي دِمَائِهِمْ مَا قَتَلْتُهُمْ! «اگر من در ريختن خونشان شكّ داشتم، آنان را نميكشتم.»
فضيل ميگويد: شنيدم از آن حضرت كه ميگفت: أشْرَكَنِيَ اللهُ فِي تِلْكَ الدِّمَاءِ. مَضَي عَمِّي زَيْدٌ وَ أصْحَابُهُ شُهَدَاءَ مِثْلَ مَا مَضَي عَلَيْهِ عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ عليهالسّلام وَ أصْحَابُهُ.
«خداوند مرا در ريختن اين خونهاي ريخته شده شريك قرار دهد. عمويم زيد اصحاب او جان سپردند مثل جان سپردن علي بن أبيطالب عليهالسّلام واصحاب او.»[316]
بازگشت به فهرست
شرح حالات زيد بن علي
و از جملة اخبار رواياتي است كه در بعضي از مراسيل آمده است كه: چون شيعه به سوي زيد روي آوردند، و با وي بيعت نمودند، او در سنة يكصد و بيست و يك خروج كرد. و چون رايتها و عَلَمها بر سر او در اهتزاز درآمده بود گفت: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أكْمَلَ لِي دِينَهُ. إنّي كُنْتُ أسْتَحْيِي مِنْ رسُولِ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلّم أنْ أرِدَ عَلَيْهِ الْحَوْضَ غَداً وَ لَمْآمُرْ فِي اُمَّتِهِ بِمَعْروفٍ وَ لاَأنْهَي عَنْ مُنْكَرٍ.
«حمد و ستايش اختصاص به خداوند دارد، آن كه دين خود را براي من كامل فرمود. من از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم خجالت داشتم كه فردا بر او در كنار حوض وارد گردم و در امّت او امر به معروفي، و نهي از منكري نكرده باشم.»
و در روايت عُمَير بن مُتوكِّل بن هارون بَجَلي، از پدرش: متوكّل بن هارون وار است كه: يَحْيي را پس از قتل پدرش: زيد ملاقات كرد، و يحيي به او گفت: سَمِعْتُ أبِي يُحَدِّثُ عَنْ أبِيهِ، عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ عليهماالسّلام، قَالَ: وَضَعَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلّم يَدَهُ عَلَي صُلْبِي فَقَالَ: يَا حُسَيْنُ! يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ زَيْدٌ يُقْتَلُ شَهيداً، فَإذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَمَةِ يتَخَطَّي هُوَ وَ أصْحَابُهُ رِقَابَ النَّاسِ وَ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ؛ فَأحْبَبْتُ أنْ أكُونَ كَمَا وَصَفَنِي رَسُولُ الله ِ صلي الله عليه و آله و سلّم.
قَالَ: رَحِمَ اللهُ أبِي زَيْداً، كَانَ وَاللهِ أحَدَ الْمُتَعَبِّدِينَ، قَائِمٌ لَيْلُهُ، صَائِمٌ نَهَارُهُ، مُجَاهِدٌ فِي سَبِيلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَقَّ جِهَادِهِ.
فَقُلْتُ: يَابْنَ رَسُولِ اللهِ! هَكَذَا يَكُونُ الاءمَامُ بِهَذِهِ الصِّفَةِ؟!
فَقَالَ: يَا عَبْدَاللهِ! إنَّ أبِي لَمْ يَكُنْ بِإمَامٍ وَلَكِنْ مِنَ السَّادَةِ الْكِرَامِ وَ زُهَّادِهِمْ، وَ كَانَ مِنَ الْمُجَاهِدِينَ فِي سَبِيلِ اللهِ.
قُلْتُ: يَابْنَ رَسُولِ اللهِ! إنَّ أبَاكَ قَدِ ادَّعَي الاءمَامَةَ وَ خَرَجَ مُجَاهِداً وَ قَدْ جَاءَ عَنْ رَسُولِ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلّم فِيمَن ادَّعَي الاءمَامَةَ كَاذِباً!
فَقَالَ: مَهْ يَا عَبْدَاللهِ!إنَّ أبِي كَانَ أعْقَلَ مِنْ أنْ يَدَّعِيَ مَا لَيْسَ لَهُ بِحَقٍّ. وَ إنَّمَا قَالَ: أدْعُوكُمْ إلَي الرِّضَا مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ. عَنَي بِذَلِكَ عَمِّي جَعْفَراً.
قُلْتُ: فَهُوَ الْيَوْمَ صَاحِبُ الامْرِ؟!
قَالَ: نَعَمْ هُوَ أفْقَهُ بَنِيهَاشِمٍ. ثُمَّ قَالَ: يَا عَبْدَ اللهِ! إنِّي اُخْبِرُكَ عَنْ أبِي - إلَي آخِرِ مَا نَقَلَهُ مِنْ زُهْدِ أبِيهِ وَ عِبَادَتِهِ.[317]
«شنيدم از پدرم كه: حديث مينمود از پدرش، از حسين بن علي عليهماالسّلام، گفت: رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم دستش را بر پشت من قرار داد و گفت: اي حسين! از صُلْب تو بيرون ميآيد مردي كه به او زيد گويند و شهيد كشته ميشود. و چون قيامت برپا گردد او و اصحابش از روي گردنهاي مردم قدم برميدارند تا آنكه داخل بهشت ميگردند. و من دوست ميدارم آنچنان بوده باشم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا توصيف نموده است.
بازگشت به فهرست
قيام زيد براي دفع ظلم بود نه امامت خويش
يحيي گفت: خداوند پدرم زيد را رحمت كند، سوگند به خدا يكي از متعبّدين بود. شبها را به قيام و روزها را به صيام ميگذراند، و در راه خدا آن طور كه سزاوار جهاد او بود مجاهده نمود.
من گفتم: اي پسر رسول خدا! اين طور است كه: امام بايد بدين صفت بوده باشد!
يحيي گفت: اي بندة خدا! پدر من امام نبود وليكن از سادات گرامي و از زهّاد ايشان بود و از مجاهدين در راه خدا بود.
گفتم: اي پسر رسول خدا! پدرت دعوي امامت كرد، و به جهت جهاد خروج نمود، و از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلّم آمده است آنچه كه در مدّعي امامت از روي دروغ آمده است!
يحيي گفت: ساكت باش اي بندة خدا! پدرم عاقلتر بود از آنكه ادّعا كند چيزي را كه براي وي حقّ نبود. پدرم فقط گفت: من شما را فرا ميخوانم به رضا از آل محمد. و مقصودش عمويم: جعفر بود.
گفتم: بنابراين او امروز صاحب الامر ميباشد؟!
گفت: بلي! او فقيهترين بنيهاشم است. و پس از اين گفت: اي بندة خدا! من تو را خبر ميدهم از پدرم - تا آخر آنچه كه از زهد و عبادت پدرش نقل كرده است!»
تا اينجا اجمال بعضي از روايات واردة در «تنقيح المقال» را آورديم. و آن بحثي دربارة زيد شهيد بود.
الآن اجمالي از بحث سيد بن طاووس را در كتاب «اقبال» در اعمال ماه محرّم در اعمال روز عاشورا كه راجع به بنيالحسن نموده است، و پس از آن نتيجه گرفته است كه: همگي ايشان معترف به امامت حضرت صادق عليهالسّلام بودهاند ميآوريم، و سپس بحثي مختصر دربارة اين موضوع مينمائيم:
ابن طاووس به طور تفصيل در اين باره بحث كرده است. در ابتداء با چندين سند، نامهاي را كه حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام به بنيالحسن نوشتهاند در وقت حركت دادن آنان را از مدينه به رَبَذَه و كوفه آورده است. در اين نامه اين طور وارد است:
بازگشت به فهرست
نامة حضرت صادق عليهالسّلام به عبدالله محض در وقت حركت به بغداد
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إلَي الْخَلَفِ الصَّالِحِ وَ الذُّرِّيَّةِ الطَّيِّبَةِ مِنْ وُلْدِ أخِيهِ وَابْنِ عَمِّهِ.
أمَّا بَعْدُ فَلَئِنْ كُنْتَ تَفَرَّدْتَ أنْتَ وَ أهْلُ بَيْتِكَ مِمَّنْ حُمِلَ مَعَكَ بِمَا أصَابَكُمْ، مَا انْفَرَدْتَ بِالْحُزْنِ وَ الْغِبْطَةِ وَالْكَأْبَةِ وَ ألِيمِ وَجَعِ الْقَلْبِ دُونِي! فَلَقَدْ نَالَنِي مِنْ ذَلِكَ مِنَ الْجَزَعِ وَالْقَلَقِ وَ حَرِّ الْمُصِيبَةِ مِثْلُ مَا نَالَكَ، وَلَكِنْ رَجَعْتُ إلَي مَا أمَرَ اللهُ جَلَّ جَلاَلُهُ بِهِ الْمُتَّقِينَ مِنَ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْعَزَاءِ حِينَ يَقُولُ لِنَبِيِّهِ صلي الله عليه و آله و سلم: فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإنَّكَ بِأعْيُنِنَا[318].
«بسم الله الرّحمن الرّحيم. به سوي جانشين صالح و ذرّيّة طيّبه، از ناحية پسران برادرش و پسرعمويش فرستاده ميگردد.
امَّا بعد! هر آينه اگر تو و اهل بيت تو از آنان كه با تو برده شدند متفرّد بودي به آنچه كه از مصيبت بر شما وارد شده است، در تحمّل حزن و غبطه و گريه و اندوه و دردناكي درد دل، متفرّد نبودي كه آن مصائب تنها بر تو رسيده باشد غير از من. تحقيقاً از جَزَع و قلق و اضطراب و حرارت مصيبت به همان مقداري كه به تو رسيده است به من هم رسيده است، وليكن من رجوع كردم به آنچه كه خداوند جلّ جلاله مردمان متّقي را بدان از صبر و نيكوئي تسليت و تحمّل امر ميكند، در آنجا كه به پيغمبرش صلياللهعليهوآلهوسلم ميفرمايد: و صبر كن در برابر حكم پروردگارت، زيرا كه تو در برابر چشمان ما ميباشي!»
در اينجا حضرت صادق عليهالسّلام با اين آيه، چهارده آيه از قرآن كريم را در فضيلت صبر ذكر ميكنند، و شاهد ميآورند، و به دنبال آن اين طور مينويسند:
وَ اعْلَمْ أيْ عَمِّ وَابْنَ عَمِّ! أنَّ اللهَ جَلَّ جَلاَلُهُ لَمْيُبَالِ بِضُرِّ الدُّنْيَا لِوَلِيِّهِ سَاعَةً قَطُّ وَ لاَ شَيْءَ أحَبُّ إلَيْهِ مِنَ الضُّرِّ وَ الْجُهْدِ وَ الاْذَاءِ مَعَ الصَّبْرِ. وَ أنَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي لَمْيُبَالِ بِنَعِيمِ الدُّنْيَا لِعَدُوِّهِ سَاعَةً قَطُّ.
وَ لَوْلاَ ذَلِكَ مَاكَانَ أعْدَاوُهُ يَقْتُلُونَ أوْلِيَاءَهُ وَ يُخِيفُونَهُمْ[319] وَ يَمْنَعُونَهُمْ، وَ أعْدَاوُهُ آمِنُونَ مُطْمَئنُّونَ عَالُونَ ظَاهِرُونَ.
وَ لَوْلاَ ذَلِكَ مَا قُتِلَ زَكَرِيَّا و احْتُجِبَ يَحْيَي ظُلْماً وَ عُدْوَاناً فِي بَغِيٍّ مِنَ الْبَغَايَا.
وَ لَولاَ ذَلِكَ مَا قُتِلَ جَدُّكَ عَلِيٌّ بْنُ أبِيطَالِبٍ صلياللهعليهوآلهوسلم لَمَّا قَامَ بِأمْرِ اللهِ جَلَّ وَ عَزَّ ظُلْماً، وَ عَمُّكَالْحُسَيْنُ بْنُ فَاطِمَةَ صلّي الله عليهما اضْطِهَاداً وَ عُدْوَاناً.
وَ لَولاَ ذَلِكَ مَا قَالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِي كِتَابِهِ: وَ لَوْلاَ أنْ يَكُونَ النَّاسُ اُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ.[320]
وَ لَولاَ ذَلِكَ لَمَا قَالَ فِي كِتَابِهِ: أيَحْسَبُونَ أنَّمَا نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مَالٍ وَ بَنِينَ، نُسَارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرَاتِ بَلْ لاَيَشْعُرُونَ.[321]
وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمَا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ: لَوْ لاَ أنْ يَحْزَنَ الْمُوْمِنُ لَجَعَلْتُ لِلْكَافِرِ عِصَابَةً مِنْ حَديدٍ لاَيُصْدَعُ رَأْسُهُ أبَداً.
وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمَا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ: إنَّ الدُّنْيَا لاَتُسَاوِي عِنْدَ اللهِ جَنَاحَ بَعُوضَةٍ.
وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ مَاسَقَي كَافِراً مِنْهَا شَرْبَةً مِنْ مَاءٍ.
وَ لَولاَ ذَلِكَ لَمَا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ: لَوْ أنَّ مُومِناً عَلَي قُلَّةِ جَبَلٍ لاَنْبَعَثَ اللهُ لَهُ كَافِراً أوْ مُنَافِقاً يُوْذِيهِ.
وَ لَولاَ ذَلِكَ لَمَا جَاءَ فِي الْحَدِيثِ: إنَّهُ إذَا أحَبَّ اللهُ قَوْماً أوْ أحَبَّ عَبْداً صَبَّ عَلَيْهِ الْبَلاَءَ صَبّاً، فَلاَ يَخْرُجُ مِنْ غَمٍّ إلاَّ وَقَعَ فِي غَمٍّ.
وَ لَولاَ ذَلِكَ لَمَا جَاءَ فِي الْحَديثِ: مَا مِنْ جُرْعَتَيْنِ أحَبَّ إلَي اللهِ عَزَّوَجَلَّ أنْ يَجْرَعَهُمَا عَبْدُهُ الْمُومِنُ فِي الدُّنْيَا مِنْ جُرْعَةِ كَظْمِ غَيْظٍ، وَ جُرْعَةِ حُزْنٍ عِنْدَ مُصِيبَةٍ صَبَرَ عَلَيْهَا بِحُسْنِ عَزَاءٍ وَ احْتِسَابٍ.
وَ لَولاَ ذَلِكَ لَمَا كَانَ أصْحَابُ رَسُولِ اللهِ صلياللهعليهوآلهوسلم يَدْعُونَ عَلَي مَنْ ظَلَمَهُمْ بِطُولِ الْعُمْرِ وَ صِحَّةِ الْبَدَنِ وَ كَثْرَةِ الْمَالِ وَالْوَلَدِ.
وَ لَولاَ ذَلِكَ مَا بَلَغَنَا أنَّ رَسُولَ اللهِ صلياللهعليهوآلهوسلم كَانَ إذَا خَصَّ رَجُلاً بِالتَّرَحُّمِ عَلَيْهِ وَ الاْسْتِغْفَارِ اسْتُشْهِدَ.
فَعَلَيْكُمْ يَاعَمِّ وَابْنَعَمِّ وَ بَنِيعُمُومَتِي وَ إخْوَتِي بِالصَّبْرِ وَ الرِّضَا وَ التَّسْلِيمِ وَ التَّفْوِيضِ إلَي اللهِ جَلَّ وَ عَزَّ وَ الرِّضَا وَ الصَّبْرِ عَلَي قَضَائهِ وَ التَّمَسُّكِ بِطَاعَتِهِ وَ النُّزُولِ عِنْدَ أمْرِهِ!
أفْرَغَ اللهُ عَلَيْنَا وَ عَلَيْكُمُ الصَّبْرَ، وَ خَتَمَ لَنَا وَ لَكُمْ بِالاجْرِ وَ السَّعَادَةِ، وَ أنْقَذَكُمْ وَ إيَّانَا مِنْ كُلِّ هَلَكَةٍ بِحَوْلِهِ وَ قُوَّتِهِ إنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ، وَ صَلَّي اللهُ عَلَي صَفْوَتِهِ مِنْ خَلْقِهِ مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وَ أهْلِ بَيْتِهِ.[322]
«و بدان: اي عموي من و پسر عموي من! خداوند جلّ جلاله، هيچگاه اهميّتي به گرفتاريهاي دنيوي براي دوستش و وَليّش، حتّي در يك ساعت نميدهد. و چيزي در نزد او محبوبتر نيست از ضررهاي طاقت فرسا و گرفتاريهاي كمرشكن و آزارها و اذيّتها براي دوستش در صورتي كه توأم با صبر و شكيبائي باشد. و خداوند تبارك و تعالي هيچگاه اهميّتي به نعمتهاي دنيوي براي دشمنش حتّي در يك ساعت نميدهد.
و اگر اينچنين نبود، سيره بر آن جاري نبود كه: دشمنانش دوستانش را بكشند و آنان را بترسانند (يا به آنان ظلم كنند و از حقّشان منع نمايند) در حالي كه دشمنان او به طور امن و امان و آرامش در مقام عُلُوّ و سيطره و غلبه بر دوستان قرار گيرند.
و اگر اينچنين نبود زكريّا كشته نميشد و يحيي مستور و مطرود نميگشت دربارة زن زناكاري از زناكاران از روي ستم و عدوان.
و اگر اينچنين نبود جَدَّت علي بن أبيطالب صلياللهعليهوآلهوسلم كشته نميشد از روي ظلم هنگامي كه به امر خداوند - جلّ و عزّ- قيام كرد. و عمويت حسينبنفاطمه - صلّي الله عليهما - از روي قهر و فشار و دشمني كشته نميگرديد.
و اگر اينچنين نبود خداوند عزّ و جلّ در كتابش نميگفت: و اگر سنّت بر آن نبود كه تمام مردم امَّتِ واحدي بوده باشند، ما براي آنان كه به خداوند رحمن كافر ميشدهاند، براي خانههايشان سقفهائي از نقره قرار ميداديم، و نردبانهائي از نقره ميساختيم تا بر آن بالا روند.
و اگر اينچنين نبود، خداوند در كتاب خود نميگفت: آيا (كافرين و مشركين و منافقين) اين طور ميپندارند كه: آنچه را كه ايشان را بدان امداد نموديم از مال و پسران، ما خواستهايم تا با سرعت خيراتي را بديشان برسانيم؟ بلكه آنها شعور ندارند و نميفهمند.
و اگر اينچنين نبود در حديث رسول الله نيامده بود: اگر مومن محزون نميگرديد، هر آينه من براي كافر سربندي از پولاد قرار ميدادم تا بر سرش ببندد و سرش هيچگاه درد نگيرد.
و اگراينچنين نبود، در حديث رسول الله نيامده بود: حقّاً دنيا در نزد خداوند به قدر بال پشّهاي ارزش ندارد.
و اگراينچنين نبود، خداوند شربت آبي هم از دنيا به كافر نميداد.
و اگراينچنين نبود، در حديث رسول الله نيامده بود: اگر مومن (از مردم فرار كند و) بر قلّة كوهي مسكن گزيند، خداوند برميانگيزاند كافري را و يا منافقي را تا وي را آزار دهد.
و اگر اينچنين نبود، در حديث رسول الله نيامده بود: خداوند وقتي كه قومي يا مومني را دوست داشته باشد گرفتاري و بلاء را از اطراف و جوانبش بر وي ميريزد به طوري كه از غصّه و اندوهي بيرون نميرود مگر آنكه در غصّه و اندوه ديگري واقع ميگردد.
و اگر اينچنين نبود، در حديث رسول الله نيامده بود: هيچ دو جرعة نوشيدني، كه آن دو جرعه را بندة مومن او در دنيا فرو برد و ببلعد محبوبتر درنزد خداوند عزّوجلّ نميباشد از جرعة خشمي كه در حال غيظ و غضب فرو نشاند، و از جرعة اندوهي كه در وقت مصيبت فروخورد و بر آن به بهترين طريق تسلّي و قربت خداوندي صبر نمايد.
و اگر اينچنين نبود، اصحاب رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم براي دشمنانشان و آنان كه بدانها ستم نمودهاند دعا نمينمودند كه: خدا به آنها طول عمر و صحّت بدن و كثرت مال و فرزند بدهد.
و اگراينچنين نبود، به ما نرسيده بود كه: چون رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم بر مردي ترحّم مينمود، و براي او استغفار ميكرد، به درجة رفيعة شهادت نائل ميگرديد.
بناءً عليهذا، اي عمو جانم و اي پسر عموجانم، و اي پسران عموهاي من، و اي برادران من، بر شما باد به صبر و رضا و تسليم و تفويض به خداوند جلّ و عزّ، و رضا و صبر بر قضاي وي و تمسّك به طاعتش و فرود آمدن در هنگام أمرش!
خداوند مقام صبر را بر ما و بر شما فيضان دهد، و خاتمة امر ما و شما را با اجر و سعادت قرين گرداند، و با حول خود و قوّت خود ما و شما را از هر هلاكتي برهاند، حقّاً او سميع و شنونده، و قريب و نزديك ميباشد. و درود و تحيّت خداوند بر برگزيده و نخبة او از ميان خلائقش: محمد پيغمبر واهل بيت او
استشهاد ابنطاوس به روايت صادقي بر حُسن حال بنيالحسن
سيّد عليّ بن طاووس، سپس فرموده است: اين نامة تعزيت از اصل صحيح به خط محمد بن علي بن مَهْجَنَاب بَزَّاز در تاريخ شهر صفر سنة 448 آورده شده است. و در آن عبدالله بن حسن را به عَبد صالح نام برده است. واين دليل است بر آنكه: زندانيان از بنيالحسن كه محمول به محبس كوفه شدهاند، نزد مولانا الصادق عليهالسّلاممعذور و ممدوح و مظلوم و به محبّت او عارف بودهاند.
و پس از آن فرموده است: و آنچه در بعضي از كتب يافت شده است كه: آنها با صادقين: مفارقت داشتهاند، محتمل است از روي تقيّه بوده باشد به علّت آنكه اظهارشان در نهي از منكر به أئمّة طاهرين نسبت داده نشود.
و شاهد بر اين مهم، خبري را از خَلاَّد بن عُمَيْر كِنْدِي (مولي آل حُجْر بن عَدي) آورده است كه گفت: من بر حضرت أبي عبدالله عليهالسّلام وارد شدم. او گفت: آيا شما علم و اطّلاعي از آل حسن: آنان كه ايشان را از روبروي ما بردند داريد؟! و براي ما خبر آنان مرتّباً ميرسيد امَّا ما دوست نداشتيم ابتداءً آن اخبار را به وي بدهيم، فلهذا گفتيم: نَرْجُوا أنْ يُعَافِيَهُمُ اللهُ. «اميد داريم خداوند به ايشان عافيت دهد» سپس گفت: وَ أيْنَ هُمْ مِنَ الْعَافِيَةِ؟! «كجا هستند ايشان از برخورد با عافيت؟!» يعني چقدر دور هستند ايشان از وصول به عافيت!
ثُمَّ بَكَي حَتَّي عَلاَ صَوْتُهُ وَ بَكِينَا. «سپس گريست تا حدّي كه صدايش بلند شد، و ما هم گريستيم.»
آنگاه گفت: حديث نمود براي من پدرم از فاطمة بنت الحسين عليهالسّلام، او گفت: حديث كرد پدرم - صلوات الله عليه - و ميگفت: يُقْتَلُ مِنْكِ أوْ يُصَابُ مِنْكِ نَفَرٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ مَا سَبَقَهُمُ الاوَّلُونَ، وَ لاَيُدْرِكُهُمُ الآخِرُونَ! وَ إنَّهُ لَمْ يَبْقَ مِنْ وُلْدِهَا غَيْرُهُمْ.
«كشته ميشود از تو، يا گزند ميرسد به نفراتي از تو در كنار شطّ فرات، كه اوّلين نتوانستند از آنها جلو بروند، و آخرين نميتوانند بدانها برسند. و اينك از اولاد فاطمه بنت الحسين غير از ايشان كسي باقي نمانده است.»
بازگشت به فهرست
نتيجة بحث دربارة قيام كنندگان با شمشير از بنيفاطمه
و أيضاً أبوالفَرَج اصفهاني، از يحيي بن عبدالله بن حسن كه او از متخلّفين از محبس بنيحسن ميباشد، روايت نموده است كه گفت: حديث كرد براي ما عبدالله بن فاطمه، از پدرش از جدّهاش: فاطمه بنت رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم كه او گفت: رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم به من گفت:
يُدْفَنُ مِنْ وُلْدِي سَبْعَةٌ بِشَطِّ الْفُرَاتِ لَمْ يَسْبِقْهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَمْيُدْرِكْهُمُ الآخِرُونَ. «دفن ميشوند از اولاد من در كنار شطّ فرات هفت نفر، كه پيشينيان از آنها نگذشتهاند، و پسينيان بدانها نرسيدهاند.»
(يحيي كه پسر راوي روايت: عبدالله بن فاطمه ابن حسن بن حسن: عبدالله محض است ميگويد: چون عبدالله اين روايت را خواند) من به او گفتم: نَحْنُ ثَمَانِيَةٌ. «ما اينك در زندان هشت نفر هستيم».
عبدالله گفت: هَكَذَا سَمِعْتُ. «اين طور من شنيدهام.»
چون درِ زندان را گشودند، همه را مرده يافتند. امّا چون به من رسيدند در من رَمَقي يافتند، و آب به من آشامانيدند، و مرا از زندان بيرون بردند، و من زنده ماندم.
ابنطاوس در اينجا چند روايت ذكر نموده است كه مُفادشان آن است كه: بنيحسن قائل به مهدويّت محمد نفس زكيّه نبودهاند، بلكه قيام وي را از باب امر به معروف و نهي از منكر ميدانستهاند.[323]
و حقير فقير گويد: بحث دربارة قيام كنندگان به شمشير از علويّين اينك در پنج قسمت صورت ميگيرد:
اوّل: دربارة زندانيان منصور از بنيالحسن همانند عبدالله محض، و ابراهيم غمر، و حسن مُثَلَّث و غيرهم.
دوم: دربارة خصوص محمد و ابراهيم: دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن.
سوم: دربارة حسين بن علي بن حسن مُثَلَّث: شهيد واقعة فَخّ.
چهارم: دربارة زيد بن موسي بن جعفر: برادر حضرت امام رضا عليهالسّلام.
پنجم: دربارة زيد بن علي بن الحسين: شهيد مصلوب در كوفه.
بازگشت به فهرست
گفتار سيد نعمت الله جزائري دربارة انقلابيون بني الحسن
امَّا دربارة خصوص فرزندان حسن مُثَنَّي: عبدالله و ابراهيم و حسن مثلّث، و فرزندان حسن و سائر محبوسين در حبس دوانيقي، نه تنها از اخبار مذمّتي نرسيده است، بلكه مدح و ثناء برايشان، و شِكْوة حضرت صادق عليهالسّلام از انصار مدينه كه: با رسول خدا بيعت كردند كه از اولاد او حمايت كنند، و از بني الحسن حمايت نكردند، وگريه و عزاء حضرت، همه و همه دلالت بر مظلوميّت آنها دارد.[324]
آخر خود آنها كه قيام به شمشير ننمودهاند، و بدون اذن امام كاري انجام ندادهاند. ايشان را منصور به جرم عدم معرّفي محمد و ابراهيم زندان كرد، و بالاخره در زندان شهيد كرد.
البته اين طور نبوده است كه جملگي آنها مطيع و منقاد حضرت صادق عليهالسّلامبوده باشند، و آن حضرت را واجب الاءطاعه بدانند، ولي زندان آنها براساس مظلوميّت، و دفاع از مظلوم، و غلبه بر ظالم، و امر به معروف، و نهي از منكر بوده است. آنان مردم شايسته و متعبّد و متهجّد و قاري و حافظ قرآن و افراد استواري بودهاند كه خود را مستقلاّ صاحب درايت و فهم و شعور ميدانستهاند، و براي خود شأن و مكانت و منزلتي قائل بودهاند، در عين آنكه براي حضرت صادق عليهالسّلام هم مقام فضل و علم و بصيرت را معترف بودهاند[325].
بازگشت به فهرست
شرح حال محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض
و امَّا دربارة خصوص محمد ملقّب به نفس زكيّه، اخبار صراحت دارد بر مخالفت او با حضرت صادق عليهالسّلام چنانكه از طلب نمودن، و بيعت طلبيدن، و بالاخره با اشاره و صلاحديد عيسي بن زيد بن علي بن الحسين زندان كردن و كشتن اسمعيل بن عبدالله بن جعفر به واسطة عدم بيعت، و عبارات و تعبيرات حضرت صادق عليهالسّلام: إنَّهُ الاحْوَلُ الاكْشَفُ الاخْضَرُ الْمَقْتُولُ بِسُدَّةِ أشْجَعَ عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا، و أيضاً تعبير دگرشان: فَوَاللهِ إنِّي لاَرَاهُ أشْأمَ سَلْحَةٍ أخْرَجَتْهَا أصْلاَبُ الرِّجَالِ إلَي أرْحَامِ النِّسَاءِ؛ و قيام او كه بدون نتيجه ماند و موجب خونريزي جمعي از مسلمانان بر اساس توهّم مهدويّت شد، دلالت بر منقصت وي برميآيد.
و امَّا برادرش ابراهيم، او نيز به عنوان خونخواهي از برادرش و دفع ظلم قيام نمود. دربارة او قدحي به خصوص نرسيده است، و معلوم است كه: پس از كشته شدن برادرش: محمد نميتوانست ادّعاي مهدويّت او را داشته باشد.
و امَّا اينكه سيدبنطاوس فرموده است: قيام آنها به نظر امام بوده، و از روي تقيّه به امام نسبت نميدادهاند، با اخبار كثيره و شواهد تاريخيّة بيشماري سازش ندارد، و اين گفتار قابل قبول نميباشد.
ميتوان تجرّي اين دو برادر را در قيام بر عليه حكومت بنيعباس، دعوت پدرشان: عبدالله دانست. چرا كه وي در اين معني اصراري تمام داشت. و آنچه در روايت است كه: «لَمْ يَسْبِقْهُمُ الاوَّلُونَ وَ لَمْيُدْرِكْهُمُ الآخِرُونَ» راجع به مقتولين در جنب شطّ فرات و زندان منصور است. يعني راجع به زندانيان از بنيالحسن است، نه محمد و ابراهيم. زيرا آنها زندان نشدند. قيام به شمشير كردند و كشته شدند.[326]
بازگشت به فهرست
توجيه قيام حسين بن علي شهيد فخّ
و امّا دربارة حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن أبيطالب: شهيد فخّ آنچه در اخبار آمده است همه مدح و ثنا ميباشد. او به عنوان ترأّس و پيشداري خروج نكرد. بلكه فقط به عنوان دفع ظلم بود. چون عُمَري (از نوادگان عمر بن خطّاب) كه در مدينه بود كار را بر علويّين سخت گرفت، به حدّي كه گفت: اگر فلان علوي را كه غيبت كرده و خود را هر روز معرّفي ننموده است حاضر نكنيد من شما را ميكشم!
در اين صورت علويّين چنان در مضيقه افتادند كه غير از خروج چارة دگر نداشتند. وانگهي آنان فقط به قصد مكّه حركت كردند، و كاري به كسي نداشتند كه ناگهان لشگر موسي هادي عباسي (نوادة منصور دوانيقي) برسيد و آن حضرت را با جميع اهل بيت و همراهانش از دم تيغ گذراند. و اين واقعه در زمين فخّ: بين تنعيم و مكّه، يعني در يك فرسخي مكّه در سنة 169 واقع شد.
بازگشت به فهرست
خروج زيدالنار در مدينه
و امّا دربارة زيد بن موسي بن جعفر عليهماالسّلام آنچه را كه شيخ عبدالله مامقاني در «تنقيح المقال» ذكر كرده است بدان اكتفا مينمائيم: وي گويد: زيد بن موسي الكاظمعليهالسّلام: من بر احوال او واقف نگرديدم مگر بر روايت كليني در باب فرق ميان دعوي حق و باطل در باب امامت از كتاب «كافي» از موسي بن محمد بن اسمعيل بن عبدالله بن عبيدالله بن عباس بن علي بن ابيطالب عليهالسّلام كه گفت: حديث كرد براي من جعفر بن زيد بن موسي از پدرش از پدرانش: و اين زيد همان زيد معروف به زيدالنّار است كه در مدينه خروج كرد، و آتش زد، و به قتل رسانيد، و پس از آن به بصره رفت در سنة 196. و أبوالفرج گويد: چون محمد بن ابراهيم بن اسمعيل طَبَاطَبَا پسر ابراهيم بن حسن بن حسن كه با أبوالسَّرَايا در كوفه بود بمرد، و اين محمد امام زيديّه و صاحب دعوت بود، بعد از وي مردم محمد بن زيد بن علي عليهالسّلام را به ولايت بر خود برگزيدند و زيديّه با او بيعت كردند و عمَّالش را در آفاق پراكنده نمود. و ولايت اهواز را به زيد بن موسي بن جعفر عليهماالسّلامداد. او از بصره عبور كرد، و ولايت آنجا به دست علي بن جعفر بن محمد عبّاسي بود. لهذا خانة عبّاسيّين را در آنجا آتش زد، و به همين جهت به زيدالنّار ملقّب گرديد. - انتهي.
بازگشت به فهرست
كيفيت خروج زيد بن علي عليهالسّلام
امَّا بعضي از سيره نويسان خلاف اين را گفتهاند. وي گفته است: چون أمر أبوالسَّرَايَا در كوفه رونق گرفت، زيد بن موسي وارد كوفه شد، و أبوالسَّرَايَا وي را به ولايت كوفه بر گماشت. چون امر أبوالسَّرايا واژگون شد و اصحابش پراكنده شدند، زيد بن موسي مختفي گرديد.
در اين حال حسن بن سهل، دنبال او ميگشت تا وي را بجويد، چون مكانش را به او نمودند، او را حبس كرد. و زيد پيوسته در محبس بغداد باقي بود تا ابراهيم بن مهدي معروف به ابن شَكْلَة ظهور كرد و اهل بغداد به حسن جسارت كردند، و زيد را از زندان بيرون آوردند. زيد به مدينه رفت و آتش زد و كشت، و مردم را به بيعت با محمد بن جعفر بن محمد فرا ميخواند. مأمون سپاهي را به جنگ او گسيل داشت. زيد اسير شد و وي را به نزد مأمون آوردند. مأمون به او گفت: اي زيد! در بصره خروج كردي، و از آتش زدن خانههاي دشمنان ما از بنياميّه وثَقيف و غَنِي و باهِلَه و آل زياد منصرف شدي و به آتش زدن خانههاي بنياعمامت پرداختي؟!
زيد - كه مرد شوخ و مَزَّاحي بود - گفت: يا اميرالمومنين! من از هر جهت در اين قيام خطا كردم، و اگر اين دفعه خروج كردم، اوّل شروع ميكنم به آتش زدن خانههاي دشمنانمان!
مأمون بخنديد، و او را به سوي برادرش: امام رضا عليهالسّلام فرستاد و گفت: من جرم او را به تو بخشيدم! بنابراين او را به نيكوئي تأديب كن! چون زيد را حضور حضرت آوردند، حضرت با كلمات درشت و سخت با او مواجه شدند، و آزادش كردند و قسم ياد كردند كه تا هنگامي كه زندهاند با او سخن نگويند.
شيخ صدوق؛ در «عيون»، اخبار بسياري را روايت ميكند كه دلالت بر مذمّت او و بر سوء حال او دارد، وليكن شيخ مفيد؛ در «ارشاد» در گفتارش مبني بر آنكه: براي هر يك از اولاد حضرت ابوالحسن موسي كاظم عليهالسّلام منقبتي و فضيلت مشهوري است، و حضرت امام رضا عليهالسّلام در فضيلت از همة ايشان تقدّم دارد، او را استثناء ننموده است.
باري زيد تا پايان دورة خلافت متوكّل حيات داشت و از نديمان منتصر بود، و در زبانش مزاح و شوخي بود. صدوق؛ در «عيون» گفته است: اين زيد بن موسي، زَيْدي بوده است، و در بغداد بر كنار نهر كَرْخَايَا[327] نزول مينموده است و همان كس است كه در ايام أبوالسَّرَايَا در كوفه خروج نمود، و كوفيان ولايت آنجا را به او سپردند.
مامقاني ميگويد: نظريّة من اين است كه: منظور از فضل و زيادي بر زبانش، مراد همان مزاح و شوخي است. و منظور از زيدي بودنش آن است كه: مذهب زيد را در خروج معتقد بوده است، نه آنكه اعتقاد به امامت شخص خروج كننده داشته است چنانكه مذهب زيديّه چنين ميباشد. وليكن براي سقوط منزلت وي همين بس كه خروج كرد و آتش زد و كشتار نمود، گذشته از نديم بودن او با خلفاء و حضور وي با ايشان در آن مجالس مشهورة آنان. بناءً عليهذا اعتمادي بر خبر او نيست.
آري ما چنين مأموريم كه: به ذرّيّة أئمّه: تعرّضي ننمائيم و براي احدي از ايشان منقصتي نجوئيم. و از ايشان وارد است كه چنين فرمودهاند: إنَّا أهْلُ بَيْتٍ لاَيَخْرُجُ أحَدُنَا مِنَ الدُّنْيَا حَتَّي يُقِرَّ لِكُلِّ ذِي فَضْلٍ بِفَضْلِهِ.[328]
«حقّاً ما اهل بيتي ميباشيم كه احدي از ما از دنيا بيرون نميرود مگر آنكه براي هر صاحب فضيلتي به فضيلت او اعتراف ميكند.»
و امّا دربارة زيد بن علي شهيد،[329] اخبار وارده در مدح و ثناء فوق حدّ استفاضه است، بلكه ميتوان گفت: در سر حدّ تواتر ميباشد. زيد داراي شخصيتي عظيم بود و پس از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام بهترين و با فضيلتترين اولاد حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام بود، و قائل به عظمت و مقام برادر و برادرزادة خود (صادقَيْن عليهماالسّلام) بود. ليكن ظرفيّت تحمّل اين گونه ظلم ها و ستم ها را مانند امام معصوم نداشت. جام صبرش لبريز گرديد، و تكيه به شمشير داد و بر عليه حكومت هشام بن عبدالملك كه در مجلس خود عَلَناً به وي شتم كرده و ناسزا گفته بود قيام كرد. اين قيام از باب امر به معروف و نهي از منكر بود.
منع حضرت صادق عليهالسّلام از قيام او، نه اين بود كه حكومت جائرانة وي سزاوار سرنگوني نيست بلكه از اين جهت بود كه: وجودي چون او با اين فضيلت و با اين رصانت و متانت، حيف ميباشد كه بيهوده كشته شود، و از شهادت وي، ثمر قابل توجهي چون شهادت حضرت سيدالشهداء عليهالسّلام كه مثمر ثمر بود عائد نگردد. حضرت امام صادق عليهالسّلام ميان قيام زيد و ميان نتيجة حاصلة از اين قيام را پيوسته موازنه مينمودند، و ميديدند كه: كفّة وجود و حيات ارزشمند عمويشان زيد، بسيار سنگينتر و ارزشمندتر است. فلهذا بر قتل او دريغ ميخوردند و تأسّف داشتند، و بر صَلْب او محزون و داغدار بودند.
بازگشت به فهرست
زيد بن علي در رتبة متأخر از معصوم بوده است
زيد داراي فضل و تقوي و علم بود، و از علماء آل محمد شمرده ميشد. و در ولايت و عصمت، تَالي تِلْوِ مَعْصُوم بود. و همچون حضرت اسمعيل بن جعفر عليهماالسّلامو همچون محمد بن علي النَّقي عليهماالسّلام كه اگر بدائي نبود، امامت به ايشان انتقال پيد مينمود، داراي ظرفيت وِلائي و سِعة وجودي بود. ولي هنوز مرتبة عصمت و ولايت مطلقه را حائز نگشته بود. و نظريّة او اين بود كه: در هر حال براي رفع ظلم با شمشير بايد قيام كرد.
اين نظريّه براي زيد، نقصان و عيب نبود، بلكه نسبت به نظريّة حضرت امام صادق عليهالسّلام نسبت تَامّ به أتَمّ، و كَامِل به أكْمَل را داشت.
هر يك از أئمّة ما - سلام الله عليهم أجمعين - در عين ولايت و عصمت، و در عين توحيد و طهارت، داراي اختلافاتي در روش و سلوك همانند اختلافات مكاني و زماني و طبعي و طبيعي بودهاند كه جامع آنها فقط وصول به ولايت و توحيد و فناء مَحْض در ذات احديّت و تحقّق به حاقّ حقيقت بوده است. زيد اگر چه به اين درجه از ولايت نرسيده بود، ليكن في حدّ نفسه مراحل عظيمي را از عبوديّت طي نموده بود، و جامع كمالات بسياري از عوالم تجرّد بود. فقط نياز به كشف يك حجاب داشت كه وي را همدرجه و همپاية معصوم گرداند.
در اين صورت ديگر زيد مانند يك شيعة عادي و معمولي نبود، بلكه در أعلا ذروهاي از عرفان و توحيد، و مُنْغَمِر در مقام عبوديّت بود. هيچ گاه نميتوان مثل زيد را با بسياري از شيعيان كه به ظاهر در مقام تسليم و اطاعت صِرْفِ امامشان ميباشند، و مقامات عرفاني و كمالات ولائي و توحيدي آنان حايز أهميّت نيست، قياس نمود.[330]
نهي حضرت امام صادق عليهالسّلام از قيام زيد، نهي الزامي نبود بلكه نهي إعافي و تنزيهي بود. و بلكه نهي ارشادي بود كه مخالفت آن نه تنها او را از مقام حضرتش دور نميكند، بلكه با وجود غيرت و عزّت و إباء زيد، به وي درجه و مقام و منزلت ميبخشد، و او را در رَوْح و ريحان و مقعد صدق وارد ميسازد، و فقط همدرجه و همرتبة با معصومش نميگرداند. در دقائق و لطائف و ظرائف مراحل سلوك عرفاني، و مراحل و منازل تجرّد، او را به يك درجه پائينتر نگه ميدارد.
اين بود حقيقت آنچه از زيد شهيد - سلام الله عليه - به نظر رسيد. و از اينجا به دست آمد: توجيهي كه بسياري نمودهاند كه: قيامش به امر حضرت صادق عليهالسّلامبوده و تَقيَّةً براي عدم انتساب به حضرتش، اين نهيها و اين اخبار صادر گرديده است، صحيح و وجيه نميباشد، همچون توجيه و نتيجهگيري مامقاني كه خروج وي را به اذن امام ميداند. او بعد از بحث مفصَّل در احوال و ترجمة زيد ميگويد:
وَ مُخَلَّصُ الْمَقَال آن است كه: من زيد را ثقه و معتبر ميدانم و اخبار وي صحاح هستند در اصطلاح راويان پس از آنكه خروجش به اذن صادق عليهالسّلام بر اساس مقصد عقلائي عظيم بوده باشد، و آن عبارت است از: مطالبة حقّ امامت به جهت اتمام حجّت بر مردم، و قطع عذرشان به آنكه آن حقّ مُطالبي در خارج ندارد[331].
آري زيد صحيحالرّواية و معتبر القول است، اما نه به جهت دليلي كه ايشان ميآورند، بلكه به جهت مطالبي كه ما در اينجا ذكر نموديم كه: زيد داراي مقام شامخ و رتبهاي بس عالي است كه عنقريب است به معصوم برسد. بنابراين بحث از صدق و وثوق در گفتارشان، تجرّي و خروج از مرز يك راوي و محدّث و رجالي به شمار ميآيد.
در اينجا كه سخن به مقام و درجة زيد و مقايسة آن با مقام و درجة امام معصوم رسيد، سزاوار است بحثي اجمالي در خصوصيّت صفات و اعمال معصوم بياوريم تا رفع بعضي از شبهات به حول و قوّة خداوند متعال بشود.
بازگشت به فهرست
گفتار ميرزا عبدالله اصفهاني در تفاوت ائمّه
آية الله محقّق عظيم، و دانشمند متضلّع: آقا ميرزا عبدالله أفندي اصفهاني كه از زمرة تلاميذ درجة اوّل علاّمة مجلسي ميباشد، در مقدّمة صحيفة ثالثة سجّاديّه ميگويد:
امَّا بعد، بندة نيازمند جنايت پيشه: عبدالله بن محمد صالح اصفهاني ميگويد: وُفور أدعية مأثوره و كثرت مناجات مأثورة بَهِيَّه از مولانا: علي بن الحسين زين العابدين، و غزارت أوراد و أذكار و ندبههاي منسوبة به او - صلوات الله عليه - چه نظمش و چه نثرش، چه طويلش و چه قصيرش، و طراوت و نضارت آنها در ميان أدعية پيغمبر و فاطمه و سائر أئمّه، و تازگي و بهجت انگيزي آنها و ظهور غايت تضرّع و ابتهال و مسكنت در آنها، و نهايت تأثير و اجابت آن دعاها، از اموري است كه: احدي از عامّة علماء فضلاً از خاصّة فضلاء، در آن شك و ترديد نميتواند بياورد.
و اين بدان علّت است كه خداوند هر يك از آنها را علیهم السلام به مزيّت و خصوصيّتي اختصاص داده است كه در غير او يافت نميشود. مانند ظهور آثار علوم باقر و صادق عليهماالسّلام در اكثر، و غلبة شجاعت در اميرالمومنين و حسين عليهماالسّلام، همچنانكه در أدعية علي بن الحسين آتش و سوزندگي و جذبة شديد ظاهر ميباشد. و فصاحت و بلاغت و هيبت در أدعية اميرالمومنين عليهالسّلام باهِر است. جز آنكه غايت امتياز أدعية مذكورة در مطاوي صحيفة كاملة سجّاديّه معروفة در ميان اصحاب ما كه گاهي به زبور آل محمد و گاهي به انجيل اهل البيت - صلوات الله عليهم أجمعين - معروف است، در آن گونه صفات و فضايل و درجات از ميان آن دعاها، و نهايت اعتماد بر آن از اموري ميباشد كه بر صاحبان خرد و درايت پوشيده نيست.
زيرا تواتر آن أدعيه، و استواري و متانت معاني آنها، و لطافت ألفاظ و ظرافت عبارات آنها، بلكه اعجاز آن دعاها، و قاطعيّت در مقام حجّت و برهان آنها، ما را از موونة ايراد حُجَجْ در اثبات آن و تكلّف و به زحمت درآمدن در ذكر سندهاي آن، و بيان طُرُق آن أسناد به مَوْلانا السَّجَّاد كه گوينده و انشاء كنندة آن أدعيه ميباشد، بينياز ميگرداند.[332]
آية الله محقّق خبير، و مدقّق بصير امين عاملي در مقدّمة «صحيفة خامسة سجّاديّه» اين طرز تفكّر و نسبت را به أئمّة طاهرين - صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين- ابطال كرده است. وي پس از بيان آنچه كه ما از آية الله ميرزا عبدالله آورديم، در صدد ابطال آن بدين عبارت برآمده است:
دراين گفتار تأمّل كن! چرا كه منبع علومشان - كه بر آنها سلام باد - واحد است، و طينتشان واحد است، و همگي از نور واحد هستند، و كلامشان با يكديگر متقارب است، و حالشان متناسب، به طوري كه شخصي كه در سير احوال ايشان ممارست داشته باشد، اين معني را ميفهمد. بلكه اين، مقتضاي اصول اصحاب ما ميباشد از اعتقاد به آنكه: آنان در اعلا درجات كمال هستند. و ظهور شجاعت در اميرالمومنين و پسرش حسين عليهماالسّلام به علّت وجود مظهر آن بوده است و شايد مراد او همين معني باشد. و ظهور علوم صادقَيْن عليهماالسّلام به سبب پائين آمدن و سست شدن تقيّه بود، (زيرا كه در آخر دولت امويّين و اوَّل دولت عباسيّين بودند) و نيز اسباب دگري بوده است.
و عليهذا آنچه را كه بعضي از مردم گمان ميكنند از آنچه كه با گفتار اين مرد فاضل مشابهت دارد، من آن را غير از كلام قِشْري و بدون محتوا نميدانم.[333]
بازگشت به فهرست
اختلاف نفوس و اعمال در ائمّة طاهرين حتمي است
و امّا آنچه در اين باره به نظر قاصر ميرسد آن است كه: اختلاف صفات و غرائز و افعال در يكايك افراد بشر امري است مسلّم. هم به دليل حسّ و شهود و وجدان، و هم به دليل علمي از علوم طبيعي و از علم حكمت متعاليه وفلسفة الهيّة تكوينيّه، هم به دليل آثار و خصايص مرويّه و اخبار وارده و روايات و تواريخ و شرح سيرهها و احوال يقينيّه. اينجا اگر بخواهيم بحث كافي و شافي در اين موارد بنمائيم تحقيقاً نيازمند به يك جلد كتاب مستقلّي خواهيم بود، وليكن به طور فشرده و اجمال براي آنكه فقط اساس مطلب به دست آيد، گوييم: تمام انبياء و مرسلين و أئمّة طاهرين و اولياي مقرّبين و سائر افراد بشر داراي اختيار ميباشند و راه خدا و سلوك معرفت را بايد با ارادة آهنين، و قدم راستين طي كنند، و رضاي محبوب را بر خواهش خويش ترجيح دهند تا به مطلوب برسند. بنابراين هر كس برود ميرسد، و هر كس نرود نميرسد.
افعال و كردار امامان و پيغمبران، اضطراري و مجبوري نيست به طوري كه افعال حسنه از آنان همچون درخشش برليان بدون اختيار از آنها سر زند، و آنها اصلاً توان و قدرت معصيت و تقدّم رضاي نفس را در خود نداشته باشند. اگر چنان بود ايشان امتيازي بر سائر افراد خلقت نداشتند. چون خداوند اصل وجودشان را صرف نظر از اراده و اختيار، نوراني و متلالا آفريده بود، و آنها هم طبق همان خلقت خواهي نخواهي بدون اراده، نورپاشي مينمودند. بلكه آنها همگي انسانند، بشرند، داراي اراده ميباشند، از روي اختيار گناه نميكنند، و رضاي خداوند تعالي را بر خواستههاي نفساني مقدّم ميدارند تا كمكم به جائي ميرسند كه خواست در آنها باقي نميماند و خواست نفساني آنها و خواست خداوند محبوب يكي خواهد شد. ديگر در آنجا يك اراده و اختيار بيشتر وجود ندارد، و آن اختصاص به ذات اقدس لايزالي و لميزلي دارد كه از دريچه و آئينة اين انسان از خود گذشته و به خدا پيوسته ظهور و تجلّي نموده است.
اين بود اجمال و حقيقت وجود نوراني و مقام ولايت مطلقة آنان كه در آنجا بينونت و دوئيّت و جدائي نيست. آنجاست كه نور واحد است، و فطرت واحد است، و عرفان واحد است. و اين نه تنها آنكه منافات با اراده و اختيارشان ندارد، بلكه اختيار و ارادة مترشّحة از آنان مويّد و مُسَدِّد و مُقَوِّي وصول به اعلي درجة كمال و بالاترين ذِروه از اوج انسانيّت، و برآمدن بر فراز قلّة توحيد و طيّ سفرهاي أربعة عرفانيّه، و وصول به مقام بقاء بالله بعد از فناء في الله ميباشد.
آنچه در اخبار وارد است كه: ايشان در ازل نوراني بوده و هزاران سال قبل آفريده شدهاند و خلقتشان غير از سائر افراد بشر ميباشد. همه درست و صحيح است. امَّا ازل به معني تقدّم زماني عرضي نيست. أزل و أبد هر كس با خود اوست، همان طور كه خداي هر كس با خود اوست. چطور ميشود خداي انسان با او معيّت داشته باشد، امَّا ازل او جدا شود، و به طور انفصال تقدّم زماني بگيرد؟ و يا ابد او از او جدا شود، و به طور انفصال تأخّر زماني بگيرد؟ اين ازل و ابد عرضي نيست، همچنانكه خداي انسان تقدّم عرضي ندارد. و چون تقدم خداوند تقدم علّت بر معلول ميباشد، و انفكاك وجودي معلول از علت محال است بنابراين تمام عوالم تجرّد از أزل، و أبد، و لوح، و قلم، و ملكوت أعلي، و أسفل، و عالم قضا و قدر و مشيّتِ هركس با خود او بوده است، و انفكاكش محال ميباشد.
با وجودي كه خود خدا با انسان معيّت دارد، آيا متصوّر است كه: اين عوالم كه واسطة فيض او ميباشند جدا باشند، و ميان انسان و خدا جائي را احراز نكنند؟! اين معني، معني غلط است.
و آفرينش أنبياء و امامان به هزاران سال قبل همه درست است ولي قبليّت در اينجا قبليّت طولي است، نه عرضي و زماني. قبليّت علّي بر معلولي است. قبليّت رُتْبي و تقدّم سببي است. و غيريّت خلقت آنان نسبت به سائر افراد بشر نيز تمام است، اما آن غيريّت در زير چتر و خيمة اختيار بوده است، نه خارج از آن. بنابراين شما هم با اراده و اختيار، راه آنان را طي كن و از هواي نفس بيرون شو، اين غيريّت براي شما هم جاري و ساري ميگردد. خداوند انبيا و أئمّه را غير از سائرين قرار داده است، چون خود ايشان با اراده و اختيارشان غير از خودشان گرديدهاند.
در راه صعود و عروج به عالم توحيد، غيريّت و كثرت و دوگانگي در افعال و صفات در ميان همة افراد بشر امري است ضروري و حتمي. در عالم وصول و فناء در ذات احديّت، ابداً امكان كثرت و دوئيّت معني ندارد. در آنجا خداست و بس، ولايت كلّيّه است و بس. كلُّنَا محمَّد، أوَّلنا محمّد، آخرنا محمّد، راجع به آنجاست. در آنجا چنان تابش نور قاهرة ذات احديّت قوّت دارد كه نامها از ميان ميرود. در آنجا محمد به عنوان محمد نيست. علي با اسم علي وجود ندارد. فاطمه جداي از حسن و حسين نميباشد هر يك از امامان تا حضرت امام حيّ و غائب از أنظار عامّه، تمايز و تفارقي ندارند. همه نور بَحْت، و شعاع صِرف، و درخشش خورشيد سماء توحيد ميباشند كه همچون نور گسترده و پهن شدة آفتاب بدون جهت و اندازه متّصل به خورشيد بوده، و غير از لفظ مجرّد نور براي آن نامي نميتوان نهاد.
آري اين نور از لحاظ ظروف خارجيّه و ماهيّات امكانيّه متعدّد ميگردد. نور گسترده شدة بر دامنة كوهها و صحراها غير از نور تابيده بر اقيانوسها و درياها ميباشد. نور قطب شمال زمين، غير از نور قطب جنوب و يا مناطق استوائي است.
بعد از مقام توحيد و وصول فناء و اندكاك در ذات حق تعالي، دوباره به عالم كثرات تنازل مينمايند، و با خدا با همة موجودات معيّت دارند وَ بِالْحَقِّ فِي الْخَلْقِ گردش و سير مينمايند.
در اينجاست كه آثار اختلاف دوباره ظهور ميكند، و تفاوت ميان آنها مشهود ميگردد. البته اين اختلاف و تفاوت غير از اختلاف پيشين ميباشد. در آنجا اختلاف بدون حق و فناء بود. يعني اختلاف و تفاوتي كه به ارادة خدا در ماهيّات ظهور مينمود، ولي سالك خودش متوجّه اين فعل و اثر نبود. چون وصول و فناء و لقاي تامّهاي دست نداده بود. بلكه همة آنها را از خود و از تراوشات و آثار نفس خود ميپنداشت، و اينك از نزد خدا برگشته است، و كعبة مقصود را زيارت كرده، و در حرم امن و تجرّد مطلق با فناء و اندكاك وجود و هستي خويشتن به لقاء خدا رسيده، و از انوار جمال و جلال متمتّع گرديده است. لهذا اين مراجعت، مراجعت با محبوب است. در هر آن از زمانهاي طويله، و در هر نقطه از مكانهاي عريضه و واسعه خدا با اوست و او با خداست. هر فعلش فعل خداست. چون اراده و اختيار خدا جايگزين اراده و اختيار او شده است.
در عين توحيد در كثرات است. و در عين غوطه ور شدن در كثرات در توحيد است، و با حقّ است. كارهايش از حقّ است و مرجعش به حقّ است. جَمِيعُ أفْعَالِهِ وَ سَكَنَاتِهِ يَكُونُ مِنَ اللهِ وَ يُرْجَعُ جَمِيعُهَا إلَي اللهِ.
و از آنچه گفته شد به خوبي روشن ميگردد كه اوّلاً: أئمّة طاهرين - صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين - كه اكمل و افضل مخلوقات در عالم تكوين و در عالم تشريع ميباشند، حتماً بايد اسفار أربعة عرفانيّه را طي نموده باشند. زيرا اگر يكي از آنها طي نشده باشد، در اين صورت سالكي كه آنها را طي نموده است نسبت به آنان أعلم خواهد شد، و اين محال است به جهت حقّ استادي و تعليم و تفوّق ايشان بر جميع خلائق.
و ثانياً روايات وارده در وحدت نور و تجرّد و خلقت آنها راجع به عالم لقاء و فناء و عرفان الله ميباشد و عدم تصوّر تعدّد در آن مكان عالي و رفيع از بديهيّات علم بهشمار ميآيد.
و ثالثاً رجوع ايشان به عالم خلقت و كثرات ماهيّات براي تربيت بشر امري است ضروري. به علت آنكه بدون طي سفر چهارم كه سير في الخَلْقِ بِالْحَقّ باشد (با حق در ميان خلائق) كه از متمّمات مقام عرفان و كمال است، امكان ندارد رشتة تدبير در امور تكوين و تشريع بديشان سپرده شود. زيرا در آن صورت فعل آنان در ميان خلق، فعل خدا نبوده، و با يكايك از خلائق نميتوانند برخورد الهي داشته باشند.
و رابعاً لازمة رجوع به كثرت، تعيّن به ماهيّات امكانيّه و تعدّد عوارض وجوديّه و جوهريّه است. يعني همان طور كه امامان: در زمانهاي مختلفي خلق شدهاند، و در مكانهاي متفاوتي زيست نمودهاند، حتماً و حتماً بقيّة عوارض جوهريّة ايشان نيز مختلف خواهد بود. صفات و افعال نيز مختلف خواهد بود در عين آنكه همه نيكو و در أعلي درجة نيكوئي است بلكه بالاتر از آن نيكوئي متصوّر نيست، چرا كه فعل فعل حق است و در فعل حقّ جز نيكوئي معني دگري تصوّر ندارد.
امامان علیهم السلام همان طور كه از پدران و مادران مختلف خلق شدهاند، و تغذية مادرشان در حال حمل مختلف بوده است، و با هزاران شرائط و موارد اختلاف ديگري، بالنّتيجه از نقطه نظر جسمي و طبعي و طبيعي مختلف بودهاند، همين طور از جهت تغييرات انديشههاي نفساني و ملكوتي اختلاف داشتهاند.
اميرالمومنين - عليه أفضل صلوات الله و سلامه - داراي قدّي متوسط شبيه به كوتاه، و شكمي بالا آمده، و رنگي گندمگون و چشماني درشت و سياه، و سري بدون مو (أصْلَع) كه از جلوي آن مو نداشت، و داراي ساقهاي پائي بسيار رقيق و نازك، يك گونه خلقت الهي است. حضرت امام حسن عليهالسّلام و حضرت امام حسينعليهالسّلام هر دو شبيه به پيغمبر بودند امّا حضرت امام حسن از سر و صورت تا كمر، و حضرت امام حسين از كمر به پائين. بعضي از أئمّه سپيد چهره بودند، چون حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام، و بعضي سبزه تند مايل به سياهي چون حضرت جواد الائمّه عليهالسّلام. زيرا مادر آن حضرت كنيزي سياه چهره بود از اهالي نَوْبَه (يكي از نواحي آفريقا).[334]
و همچنين در قد و قامت متفاوت بودند، و در وزن و سنگيني بدن مختلف بودند. حضرت سجّاد به قدري لاغر بودند كه در مواقع عبادت كه از خود ميرفتند، باد آن حضرت را تكان ميداد و حضرت باقر فربه و سمين بودند به طوري كه در بعضي از مواقع گرما كه ميخواستند براي زراعت بيرون روند ناچار بودند به دو غلام تكيه زنند. و همچنين در سائر جهات اختلافات طبعي و طبيعي كه بيشمار است.
در اينجا چه ميگوئيد؟! آيا ميگوئيد: ميزانْ سپيد بودن بدن است چون رسول الله؟ و بنابراين از اميرالمومنين كه گندمگون بود و از سائر أئمّة گندمگون نبايد پيروي كرد، و آنها را امام دانست، چون سفيد چهره نبودهاند؟! آيا ميزانْ فربهي است؟ بنابراين حضرت سجّاد از صفّ بايد بر كنار شود. و يا ميزان هُزال و لاغِري است؟ و بنابراين حضرت باقر از صف بر كنار روند، و يا ميزان متوسّط بودن است، مانند حضرت امام رضا عليهالسّلام، و بنابراين هر دو امام سجّاد و باقر بايد بر كنار گردند؟!
و همچنين نظير اين پرسشها كه به طول ميانجامد.
يا آنكه ميگوئيد: همه درست و صحيح و خوب و در درجة كمال بوده است، أصْلَع بودن مولي الموالي كمال اوست. زلف داشتن و شانه كردن جلوي سر براي پيغمبر كمال اوست. و هر كدام از اين گونه خصوصيّات با فرض اختلاف آنها براي واجدينش كمال آنها ميباشد.
همين طور صفات نفسيّه و افعال بدنيّه با وجود تفاوتشان براي صاحبانش كمال وجودي ايشان است.
البته لازمة كمال، دارا بودن علم مجرّد است. همة أئمّه: داراي علم تجرّدي بودهاند. ولي معذلك اميرالمومنين عليهالسّلام را از بقيّه - به استثناي حضرت حجّة بن الحسن العسكري أرواحنا فداه - أعلم و أفضل شمردهاند. بروز شجاعت در اميرالمومنين و امام حسين عليهماالسّلام تحقيقاً به مقتضاي ظروف بوده است، و نفي آن درجه از شجاعت را از غير آنها نميكند.
الْحِلْمُ الْحَسَنِيَّةُ وَ الشَّجَاعَةُ الْحُسَيْنِيَّةُ تحقيقاً بر حسب بروز و ظهور آنهاست، وگرنه چه موارد بسياري از حلم حضرت سيد الشهداء عليهالسّلام وارد شده است كه عقل را حيران ميكند، و آن شجاعتهاي حضرت امام ممتحن مجتبي عليهالسّلام در جنگ جمل و صفّين به طوري بود كه حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام او را از حملههاي شديد منع ميكرد، و دريغ ميخورد از آنكه فرزند فاطمه را بكشند، و معاويه تمام اهتمامش بر آن است كه: زمين را از نسل ابناء فاطمه تهي كند.
و امَّا ماحصل انديشه و طرز تفكر حضرت امام حسن با حضرت امام حسينعليهماالسّلام با نبرد و صلح با معاويه بدين گونه بود: پس از صلح حضرت امام حسن عليهالسّلامبا معاويه حضرت امام حسين عليهالسّلام بيعت نكردند و حضرت امام حسن به معاويه گفتند: او را دعوت به بيعت مكن، زيرا بيعت نخواهد كرد گرچه خود و اهلبيتش همگي كشته گردند. قَيْس بن سَعد بن عُبَادَه هم بيعت نميكرد، سليمان بن صُرَد خُزاعي هم بيعت نميكرد. ولي حضرت امام حسن عليهالسّلام خود را در شرائط و موقعيّتي ديدند كه: براي حفظ خون مسلمين، و سياستهاي مكّارانة معاويه، و سستي كوفيان - كه در شرف آن بود كه حضرت مجتبي را در معركة جنگ خودشان زنده بگيرند، و به عنوان اسير تحويل معاويه دهند، و معاويه هم منَّت بگذارد و آزاد كند و آن حضرت را طليق معاويه نامند و بدين عمل از زير بار ننگ أنْتُمُ الطُّلَقَاءُ بيرون رود كه در روز فتح مكّه پيامبر اكرم او و پدرش ابوسفيان و سائر بنياميّه را آزاد كردند و ايشان از آن به بعد طلقاء و بندگان آزاد شدة رسول الله شمرده شدند او هم حضرت امام حسن را جَزَاءً بِمَا كَانوا يعملون اسير كند و آنگاه آزاد كند، تا بندة آزاد شده و غلام و بردة طليق معاويه در تاريخ اسلام و عرب به يادگار بماند - روي اين جهات و جهات دگر حضرت امام حسن عليهالسّلام با مرارتي هر چه بيشتر صلح را تحمّل كردند.
حضرت سيّدالشّهداء در آن زمان كه داراي مقام امامت نبودهاند، و بايد از امام زمان خود يعني حضرت مجتبي كه فقط يك سال سنَّش از او بيشتر ميباشد تبعيّت و پيروي نمايند، سكوت محض اختيار فرموده و در حفظ امامت برادرشان كوشيدند، و براي تحكيم آن اساس از هيچ سعيي دريغ ننمودند، تا ده سال بعد كه معاويه توسط دختر اشعث بن قيس زوجة حضرت مجتبي او را به زهر جفا مسموم كرد اينك چون شرائط صلح از ميان رفته بود و ميتوانستند با معاويه بر اساس امامت و نظرية خود بجنگند امَّا باز شرائط و موقعيّت براي آن حضرت اجازة قيام را نميداد و تا ده سال ديگر كه معاويه به دارالهاويه واصل گشت، و يزيد بر خلاف شرط صلحنامه، غاصب مقام خلافت شد، در اينجا بود كه دست به شمشير بردند. و در حقيقت واقعة عاشورا به دنبالة واقعة صفّين ميباشد كه آن را معاويه، و اين را يزيد براساس حكومت معاويه اداره ميكرد.
بعضي ميگويند: شرائط زمان و موقعيّت در هنگام ارتحال اميرالمومنين عليهالسّلام و گذشتن شش ماه به طوري بود كه حضرت مجتبي را وادار به صلح نمود به طوري كه اگر فرضاً حضرت سيدالشهداء عليهالسّلام هم امام بودند صلح ميكردند.
حالا اگر بپرسيد: في الواقع و در متن امر كدام يك از آن دو طرز تفكر صحيح بوده است؟ بيعت امام حسن يا عدم بيعت امام حسين عليهماالسّلام؟ جواب آن است كه: هر دو صحيح بوده است. از وجود سيدالشهداء عليهالسّلام آن تفكر صحيح بوده است، و از امام مجتبي عليهالسّلام اين تفكّر صحيح بوده است. غاية الامر آنچه در متن خارج به تحقّق پيوست طبق امامت امام راستين وصيّ اميرالمومنين و وصيّ رسول ربّ العالمين صلح بوده است و آن صحيح بوده است. و بعداً هم در زمان امامت حضرت سيدالشهداء عليهالسّلام در ابتدايش صلح و سكوت، و در نهايتش جنگ و قيام هر دو صحيح بوده است.
و ملخّص گفتار آن است كه: جميع اعمال و افعال امام، فعل خداوند است بدون استثناء، به سبب عبور امام از مراحل نفسانيّه، و استناد افعال به نفس وي. بنابراين فعل او فعل حق است و صحيح است و عين صحّت است. ما صحّت آن راادراك بكنيم يا نكنيم. مثلاً در افعال خارجيّه مانند نزول باران و رحمت، و يا زلزلهو غضب چگونه حتماً بايد بگوئيم: فعل حقّ است از دو مظهر جمال و جلال گرچه فكر ما به مصدر آن نرسد، و انديشة كوته ما حقيقت حكمت و فلسفة نه اين ونه آن را در نيابد، همچنين افعال أولياء خدا همچون فعل خِضْر در برابر حضرت موسي - علي نبيّنا و آله و عليهماالسلام - ميباشد كه در قرآن كريم بيان آن آمده است.
فعل وليّ خدا حقّ است، و حقّ جز آن چيز دگري نيست. نه آنكه حق چيزي است، و وليّ خدا فعلش را بر حق منطبق مينمايد. مصلحت و حكمت غير از فعل خدا و فعل امام چيز دگري نيست، تا خداوند كارش را طبق مصلحت قرار دهد، و امر كند تا امام كارش را بر آن منطبق سازد.
نفس كار خدا مصلحت است. نفس فعل وليّ خدا مصلحت و مصلحتساز است. بايد مصلحت و حق را از فعل امام و ولي خدا جستجو كرد، نه آنكه مصلحتي و حقّي را در انديشه پنداشت، آنگاه نظر نمود كه كار امام چنين است يا چنان؟! اين مطلب از دقايق و رموز عالم توحيد است.
حضرت رسول الله دربارة حضرت اميرالمومنين عليهماالسّلام عرضه ميدارد به خداوند: اللَهُمَّ أدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَيْثُ دَارَ! «بار خداوندا حق را به پيروي و تبعيّت علي به گردشآور هر آنجا كه علي ميگردد.» و عرضه نميدارد: اللَهُمَّ أدِرْ عَلِيّاً مَعَ الْحَقِّ حَيْثُ دَارَ! «بارخداوندا علي را به پيروي و تبعيّت حق درآور هر كجا كه حق آنجاست
فعل وليّ خدا عين حقّ است
و عليهذا فعل امام عين حق است، در كمال صحّت و راستي و درستي ميباشد چه بفهميم يا نفهميم.
ما بايد براي امام شناسي و معرفت به خصوصيّات مراحل سير و سلوك امام برويم و با نهايت كنجكاوي، حقيقت و عقيده و صفات نفسيّه و افعال خارجيّة وي را بسنجيم، و او را كَمَاكَانَ و حَيْثُ مَاكَانَ اسوه و الگوي خود در جميع شئون قرار دهيم، نه آنكه در تصوّر و خاطرة خود امامي درست كنيم و سپس آن را تحميل بر امام موجود در خارج بنمائيم. آن دويّمي امام خارجي و واقعي نميباشد. امامي است پنداري و تخيّلي و وَهْمي. آنگاه اگر از او تبعيّت كنيم، از امام حقيقي پيروي نكردهايم، بلكه از امام تصوّري خودمان، و در حقيقت از خودمان تبعيّت نمودهايم، و چه بسا عمري را به نام امامت و ولايت سپري نموده باشيم، و في الواقع از نفس خود تجاوز ننموده و تبعيّت از غير آن نكرده باشيم. در اين صورت عمري نفسپرست بودهايم، نه خداپرست، و نه پيرو و تابع امامي كه خداوند براي ارشاد و هدايت ما به ما نشان داده است.
بازگشت به فهرست
خلقت مجرد و نوراني امامان توأم با اختيار بوده است
كساني كه امام را ذاتاً و جِبِلَّةً منهاي اراده و اختيار، و موجود ملكوتي و نوراني ميدانند، و با سائر افراد بشر در يك صف متمايز قرار ميدهند، و ايشان را موجوداتي ميپندارند كه: سعادت و نيكبختيشان از روز ازل خواهي نخواهي بدون دخالت اختيار و اراده و امتحان آنان در دار دنيا، از قلم تقدير الهي گذشته است، چه بسيار در اشتباهند. اين معني غير از غُلوّ كه سابقين از آن ميگريختند چيز ديگري نميباشد. امام انسان است، تكليف دارد، اختيار دارد، سير و سلوك دارد، بدي و خوبي را ميفهمد، زشتي و زيبائي را ادراك مينمايد، راه بهشت و دوزخ را تشخيص ميدهد، غاية الامر در اثر مجاهدة با نفس امّاره و ترجيح رضاي خداوند محبوب، به مقام محبّت او ميرسد، و در قوس صعودي از همه برتر و بالاتر ميرود، و ميان او و خدا حجابي نميماند. اين است ازل و ابد امام، اين است انتخاب و برگزيدگي امام. اين است كه محمد را مصطفي كرد و علي را مرتضي نمود.
هر كس امام را موجودي بدون ادراك از مراحل عبوديّت و تضرّع و استكانت به درگاه خدا گمان كند، دعاهاي جانگداز و نالههاي جگر خراش وي را هم حتماً بايد حمل بر تمرين و تعليم بشر و بالاخره به امور مسخره و فكاهيّه تعبير و تفسير كند. و اين چند ضرر خطير دارد:
اوَّل آنكه: چشم حق بين خود را كور كرده، باطل را به صورت حق، و حق را به صورت باطل نگريسته است. و واقع را آن طور كه بايد مشاهده ننموده، و غير آن را نگريسته است.
دوم آنكه: رابطة خود را با امام بريده است. چرا كه او از امام واقع پيروي نميكند.
سوم آنكه: از مرحلة عمل و مجاهده و كاوش، طبعاً خود را ساقط نموده است، زيرا در زبان اگر نگويد در باطن خود به طور يقين ميگويد: آنچه را از امامان نقل نمودهاند از عبادتها و ايثارها و علوم و ادراكات، و از صفا و پاكي طينت، و از ورود در بهشت و جنّات تجري من تحتها الانهار براي آنهاست، به ما چه مربوط؟! ما كه اهل عالم طبيعتيم، و گرفتار حواسّ طبيعي و كشمكش غرائز نفساني، و ديو جهالت و خود سري. ما كجا آنها كجا؟! چون خداوند از ازل وجود ايشان را نوراني آفريده است، و ما را ظلماني، و ايشان را مجرّد، و ما را مادّي، و آنان را لطيف و ما را كثيف، و آنها را سعادتمند و ما را اهل شقاوت. بنابراين هر چه كوشش هم بكني، به آنان نميرسي! خيالت راحت باشد. برو و بخواب و معصيت كن كه خدا تو را چنين آفريده است و آنان را چنان!!!
چهارم آنكه: امام يعني پيشوا و مقتدا و رهبر و جلودار، و مأموم يعني تابع و دنبالهرو و پيرو. اگر بنا بشود ما نتوانيم به دنبال ايشان برويم گرچه فقط در يك مورد بوده باشد، در آن صورت ديگر معني امام و مأموم از ميان برميخيزد، و رابطه گسسته ميگردد، و سلسله و زنجير ولايت بريده ميشود. چرا؟! زيرا در آنجا امام نتوانسته است ما را به تبعيّت خود راه ببرد. نتوانسته است رهبر ما باشد. و چون امامت براي وي در همة امور مسلّم است، بنابراين ما را به دنبال خود ميبرد، به آنجائي كه خودش رفته است يعني مقام توحيد و عرفان ذاتي و اندكاك در انوار الهيّة جمالي و جلالي.
در آنجا از جهت مراتب علوم و معرفت و ادراك ميان امام و مأموم فاصلهاي نيست، فرقي وجود ندارد، و نميتواند داشته باشد. فقط و فقط جنبة امامت و عنوان پيشوائي و مقتدائي براي ايشان باقي خواهد بود. چرا كه در هر حال، ايشان بودهاند كه رهبر شده، و گم گشته را به مقصد امن و اماني كه خودشان بدان رسيدهاند رسانيدهاند.
عليهذا چهارده معصوم از پيامبر اكرم، و فاطمه زهراء و علي مرتضي، و يازده فرزندش كه داراي عنوان ولايت و سَبْق و تقدّم در رهبري را دارند، هيچ گاه از اين عنوان و نشان و منصب و امتياز جدا نخواهند شد. وليكن در هر لحظه هزاران تن از نفوس راه نرفته را به منزل خود واصل ميكنند، و در جائي كه خودشان رفته و آرميدهاند ميرسانند. همه را به سوي خدا و به نزد خدا ميبرند وَ أنَّ إلَي رَبِّكَالْمُنْتَهَي[335]. «و حقّاً منتهي و غايت همة امور به سوي پروردگار تو ميباشد.»
با اين بياني كه شد، ديگر جاي شبهه و ترديد باقي نميماند كه: همة أنبياي مرسلين و أئمّة طاهرين بدون اندكي تأمّل داراي اختلاف هستند. در قرآن كريم هر پيامبري بگونهاي خاص و با صفت مخصوصي ذكرش به ميان آمده است. «فصوص الحكم» شيخ عارف عاليقدر محييالدّين عربي براساس اين اختلاف تصنيف شده، و هر فَصِّي از آن را به ذكر پيغمبري خاصّ كه داراي صفت بخصوصي بوده است تدوين نموده است.
امروزه حوزة علميّة قم از بركت مجاهدات استادنا الاعظم علاّمه آية الله حاج سيد محمد حسين طباطبائي تبريزي - أعلي الله مقامه - و تدريس حكمت و فلسفة الهيّه، قدري از جمود بيرون آمده، و به عقائد قشري در معارف دينيّه اكتفا نميگردد، ولي در اين حوزة خراسان به قدري عقائد شيخيّه و ميرزائيّه در قالب ولايت اهل بيت رواج دارد كه به كلّي باب عرفان الهي، چه از جهت شهود، چه از جهت برهان، مسدود شده و همگي اهل علم به ظواهر اخباري كه بيشتر به مذاهب حَشْويّه و ظاهريّه مشابه است، بدون مراجعة به سند و تأمّل و دقّت در محتواي آن پرداخته، خود و جمعي را به دنبال خود به سوي ضلالت ميبرند.
اگر ما قدري بيشتر كنجكاوي مينموديم، و در نتيجه أئمّة طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - را آن طور كه بودند ميشناختيم، معارف دينيّة ما بدين صورت جمود و ركود درنميآمد.
مرحوم آية الله بزرگوار و صديق ارجمند و گرامي ما: حضرت آقاي حاج سيد صدرالدّين جزائري - أعلي الله مقامه - ميفرمود: روزي در شام در منزل آية الله حاج سيد محسن امين جَبَل عامِلي؛ بودم و بر حسب اتفاق مرحوم ثقة المحدّثين آقاي حاج شيخ عبّاس قمّي؛ هم آنجا بودند. و در بين مذاكرات مرحوم قمّي به مرحوم امين ايراد داشتند كه: چرا شما در كتاب «أعيان الشِّيعة» خود داستان بيعت حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام را با يزيد بن معاويه - عليهما اللَّعنة و الهاوية - ذكر نمودهايد؟!
ايشان فرمودند: «أعيان الشيعة» كتاب تاريخ و سيره است، و چون با أدلّة قطعيّه به ثبوت رسيده است كه: در حملة مسلم بن عَقَبه با لشگر جرّار به مدينه، و قتل و غارت و اباحة دماء و نفوس و فروج و اموال تا سه روز به امر و فرمان يزيد، و آن جناياتي كه خامه ياراي نوشتن ندارد، حضرت سجاد عليهالسّلام بيعت كردهاند، از روي مصالح حتميّه و ضروريّه و لازمه، و تقيّه براي حفظ جان خود و بنيهاشم از خاندان خود، چگونه من آن را ننويسم و در تاريخ نياورم؟! مانند بيعت اميرالمومنين عليهالسّلام با ابوبكر پس از شش ماه از رحلت رسول اكرم و شهادت صدّيقة كبري فاطمة زهرا سلام الله عليهما.
بازگشت به فهرست
نقد نظرية محدث قمّي در بازگو نكردن برخي حقايق تاريخي
مرحوم قمّي گفتند: اين مطالب گرچه مسلّم باشد، مصلحت نيست آن را بنويسند، چرا كه موجب ضعف عقيدة مردم ميگردد. و هميشه بايد مقداري از وقايع را كه منافات با عقيدة مردم ندارد در كتاب آورد.
مرحوم امين گفتند: من نميدانم: كدام مصلحت است، و كدام نيست. آنچه را كه مصلحت نميباشد شماها مرا تذكّر دهيد تا ننويسم!
اين رويّة مرحوم قمّي، نظريّة درستي نيست. چرا كه ايشان حضرت سجّاد بدونبيعت با يزيد را اسوه و الگوي عقيدة مردم پنداشته است و ميپندارد كه: اگرمردم بفهمند آن حضرت بيعت كرده است از ايمان و عقيدة به تشيّع برميگردند، و يا در آن ضعف پيدا ميكنند، و در نتيجه امام كسي است كه نبايد با يزيد بيعت كند.
و مفاسد اين طرز تفكّر روشن است. زيرا اوّلاً امام واقعي كسي بوده است كه بيعت نموده است، و مصالح بيعت را خودش ميداند و البته و تحقيقاً صحيح و درست بوده، و خلاف آن يعني عدم بيعت نادرست بوده است.
ثانياً اگر ما امروز مبتلا شديم به حاكم جائري مانند يزيد، و ميگويد: بيعت كنوگرنه..... اگر ما بيعت را حتّي در اين فرض حرام و غلط بشماريم، بدون نتيجه و بهره خون خود و خاندان و جمعي را هدر دادهايم، و امّا اگر دانستيم كه:پيشوايانمان و مقتدايانمان در چنان شرائطي بيعت نمودهاند، فوراً بيعت ميكنيم بدون تالي فاسد و محذوراتي كه به دنبال داشته باشد. مگر تقيّه از اصول مسلَّمة شيعه نيست؟! چرا به مردم خلاف آن را بنمايانيم، تا آن مساكين را در عُسْروحَرَج و تنگناي شرف و آبرو و وجدان گرفتار كنيم، تا اگر احياناً در نظير چنينموردي فردي بيعت كند خود را شرمنده و گنهكار بداند، و خلاف سنّت ورويّة امامش آن بيعت را تلقّي كند، و اگر بيعت نكند خود و تابعانش را دستخوشتيغ يك زنگي مست جائر سفّاك نهاده، و به ديوانگي جان خود را از دست بدهد.
بيان حقيقت بيان حقيقت است، نه بيان حقيقت تخيّليّه، وگرنه تمام اين مفاسد مترتّبه بر گردن كسي ميباشد كه حقيقت را كتمان نموده است.
مرحوم محدّث قمّي با تمام مجاهده و رنج و زحمت و محبّت به خاندان عصمت، اين نقص را دارد كه: اخبار را تقطيع مينمايد. مقداري از خبر را كه شاهد است ذكر ميكند، و از بقيّة آن كه چه بسا در آن قرائني براي حدود و ثغور همين معناي مستفاد، مفيد است صرف نظر ميكند.
اين درست نيست. چه بسا صَدْر خبر قرينه بر ذيل آن است، و چه بسا ذيل آن قرينه بر صدر آن. شما بايد همة خبر را نقل كنيد، و در مواضعي كه اشكال داريد، در هامش و يا شرح آن تعليقهاي بياوريد!
در «منتهي الآمال» در ذكر مَقْتَل محمد بن عبدالله بن الحسن، و مقتل ابراهيم بن عبدالله بن الحسن كه اوَّلي را نفس زكيّه و دويّمي را قتيل بَاخَمْري نامند، و شرح احوالشان را ما در نه چندان دور در همين مجموعه ذكر كرديم، او بدون ذَرِّهاي اشاره به مثالب آنان، فقط شرح احوال مَحْمِدَت آميزشان را مينگارد.[336]
و علاّمة اميني هم در «الغدير» در ذكر عبدالله محض، و دو فرزندش: محمد و ابراهيم قدري جانبداري نموده، و از بيان حقيقت و كيفيّت واقعه خودداري كرده است.[337]
باري اختلاف لحن و مضمون أدعية حضرت سجادعليهالسّلام به خصوص در صحيفة كامله با لحن و مضمون أدعية حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام آشكار است. دعاهاي صحيفه از دلي پرسوز و گداخته، و عاشقي مجذوب و مدهوش، برون خاسته است.و دعاهاي صحيفة علويّة تأليف ميرزا عبدالله بن صالح سَماهيجي و صحيفةثانية آن تأليف محدّث قريب العصر: حاج ميرزا حسين نوري، داراي مضاميني اُبَّهَت انگيز و جلال خيز و عظمت نشانه ميباشد. نه آنكه حضرت سجادعليهالسّلام قادر بر اينگونه دعا نبودهاند، بلكه اقتضاي حالشان آنگونه بوده است. كما آنكه اقتضاي احوال اميرالمومنين عليهالسّلام در حال انشاء اين دعاها اين گونه بوده است.
شايد حضرت امير هم نظير آن أدعيه را در مدينه در حيات رسول الله و فاطمة زهرا - سلام الله عليهم - هنگامي كه در حائط بني النَّجَّار (بستان بني نجّار) بودهاند انشاء ميكردهاند، ولي كسي براي ما حكايت نكرده باشد.
دعاهاي شگفت آور حضرت امير منحصر به دعاي كميل و دعاي صباح نيست. همة أدعية آن حضرت از مقام جلال و عظمت و گسترش رحمت واسعة حقّ، و تابش نور توحيد بر جميع عوالم امكان پرده برميدارد.
بازگشت به فهرست
ازدواج عمر با امّ كلثوم دختر اميرالمومنين عليهالسّلام
نكاح و ازدواج عمر بن خطّاب با امّ كلثوم دختر صدّيقة كبري - سلامالله عليها- از امور مسلّمة تاريخيّه ميباشد. چرا ما برخي شيعيان ميخواهيم در بعضي از كتب خود آن را انكار كنيم؟! شناعت اين ازدواج را با مقدّمات تاريخي آن اگر در كتابهايمان بياوريم، صدها درجه مظلوميّت اميرالمومنين و اهلبيت بهتر ظاهر ميشود. اگر با ذكر مقدّمات تاريخچة آن را بياوريم، اين هم يك سندي است براي غاصبيّت عمر بن خطّاب كه به طور مزوّرانه آن مخدّره را به نكاح درآورد و از وي فرزندي به نام زيد و رقيّه متولّد گرديد.[338]
ازدواج سُكيْنه بنت الحسين با مُصعَب بن زبير از مسلّمات تاريخيّه است، چرا ما بايد به واسطة انحراف مصعب آن را رد كنيم؟ در حالي كه روي قرائن تاريخيّه شايد حال مصعب در آن وقت خراب نبوده است، و شايد مسائل جنبي به قدري قوي بوده است كه ما اينك نتوانيم درست آن را تجزيه و تحليل بنمائيم.
ابوالفرج اصفهاني گويد: سُكَيْنه بنت الحسين عليهالسّلام چند شوهر كرد: اوَّلين آنها عبدالله بن الحسن بن علي بود كه وي پسرعمّ او بود، و مصعب بن زبير، و عبدالله بن عثمان حزامي، و زيد بن عمرو بن عثمان، و أصبغ بن عبدالعزيز بن مروان، و ابراهيم بن عبدالرّحمن بن عَوْف كه اين دو نفر بدان مخدّره آميزش نكردهاند.[339]
دكتره بنت الشَّاطي گويد: سيد توفيق فكيكي از سيد عبدالرزاق موسوي در كتاب خود كه دربارة سَيِّده سُكَيْنَه نوشته است بدين عبارت تنصيص دارد:
و در آنجا بعضي از مورّخين هستند كه ازدواج سيّده سُكَيْنه را با پسر عمويش: عبدالله اكبر پسر حضرت امام حسن كه در واقعة عاشورا كشته شد، حكايت نمودهاند. و امّا غير از عبدالله از شوهران دگر ثبوتش بر عهدة تاريخ ميباشد.
و سيّد توفيق ميافزايد: و در آنجا از أدلّة تاريخيّة مسلّمه كه بر صحّت آن اجماع گرديده است همگي تأييد مينمايند كه: حضرت سُكَيْنه بعد از پسرعمويش عبدالله بن حسن بن علي، با مصعب بن زبير ازدواج نموده است. و حضرت امام علي بن الحسين السّجاد برادر وي، او را به ازدواج درآورده است. [340]
بازگشت به فهرست
خواستگاري معاويه از دختر عبدالله بن جعفر و حضرت زينب
خواستگاري معاويه دختر حضرت زينب سلام الله عليها را و سپس ازدواج عبدالملك بن مروان را با او و طلاق دادن و ازدواج او را با علي بن عبدالله بن عباس، ابن اسحق در «سيرة» خود كه با تحقيق دكتر سهيل زكّار به طبع رسيده است در ص 251 و ص 252 ذكر نموده است. وي ميگويد: زينب دختر علي بن أبيطالب در تحت نكاح عبدالله بن جعفر بن أبيطالب بوده است و براي او يك پسر به نام علي بن عبدالله و يك دختر به نام امّ أبيها زائيده است. عبدالملك بن مروان امّ ابيها را تزويج كرد و سپس طلاق داد و عليّابنعبداللهبنعباس او را به حبالة نكاح خويش درآورد.
يونس از ثابت بن دينار از ابوجعفر روايت كرده است كه: معاوية بن ابيسفيان از عبدالله بن جعفر دخترش را كه از زينب دختر علي و مادرش فاطمه بود خواستگاري كرد و به او گفت: من دَيْني را كه داري ادا مينمايم. و بر اين گفتار ميعاد نهاد. عبدالله به او گفت: من برتر از خودم اميري دارم كه تا او فرمان ندهد قدرت بر نكاح دخترم ندارم. معاويه به او گفت: فرمان وي را جلب كن! عبدالله نزد حسين بن علي آمد و گفت: معاويه از دختر من خواستگاري نموده است و به من وعده داده است تا ديون مرا ادا كند. و حقّاً و حقيقةً تو پدر ميباشي و دائي آن دختر هستي. رأيت در اين باره چيست؟! حضرت به او گفتند: دوست داري امر اين دختر را به من بسپاري؟! گفت: امر وي به دست توست! حسين بن علي بر دختر وارد شد و فرمود: پدرت امر ازدواجت را به من سپرده است تو نيز اختيار آن را به من واگذار كن! دختر گفت: امر من به دست توست! حضرت از نزد دختر بيرون شد و گفت خداوندا براي اين دختر بهترين كساني را كه ميداني مقدّر فرما! و با جواني برخورد كرد كه از خود ايشان بود. و گفت: اي فلان امر ازدواجت را به من بسپار! جوان گفت: امر من به دست توست!
معاويه به مروان بن حكم كه امير مدينه بود نوشت: من از ابوجعفر دخترش را خواستگاري نمودهام و وي رضايت حسين را شرط دانسته است. تو حسين را حاضر كن تا آنكه رضا دهد و تسليم گردد! مروان مردم را گرد آورد و دفّ و شيريني تهيّه نمود و حسين را طلبيد و گفت: اميرمومنان به من نوشته است كه دختر عبدالله بن جعفر را خواستگاري نموده و وي رضايت تو را مشروط دانسته است. اينك رضا بده و تسليم رأي او بشو! حسين حمد و ثناي خدا را بجاي آورد و پس از آن گفت: من شما را گواه ميگيرم كه من اين دختر را به نكاح درآوردهام -يعني براي همان جوان هاشمي ـ. مروان گفت: اي بنيهاشم كار شما جز خدعه و مكر چيزي نيست. حسين فرمود: من با حضور و شهادت خدا تو را قسم ميدهم كه: آيا ميداني كه حسن بن علي دختر عثمان بن عفّان را براي خود خواستگاري نمود و مردم همان طور كه الآن اجتماع كردهاند اجتماع كرده بودند و حسن براي خطبه حضور يافت و تو آمدي و خطبه خواندي و سپس آن دختر را براي غير حسن تزويج كردي! مروان گفت: آري! حسين فرمود: بنابراين مرد مكّار كيست؟! ما هستيم يا شما؟! در اين حال حضرت زمين بُغَيْبغه را به عبدالله بن جعفر دادند و او آن را به دو هزار هزار درهم (دوميليون درهم) به معاويه فروخت و به آن جوان هم زميني بخشيد كه آن هم به دوهزار هزار درهم قيمت شد. و بنابراين امام حسين از صلب مال خود قيمت چهارهزار هزار درهم را پرداخت نمود.
بازگشت به فهرست
احساسات و عواطف بشري در امامان
گاهي از اوقات أئمّه: امري را اراده ميكردهاند، و خداوند خلاف آن را تقدير مينمود. از حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام پرسيدند: بِمَاذَا عَرَفْتَ رَبَّكَ؟!
فَقَالَ: بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ وَ نَقْضِ الْهِمَمِ. لَمَّا هَمَمْتُ فَحِيلَ بَيْنِي وَ بَيْنَ هَمِّي. وَ عَزَمْتُ فَخَالَفَ الْقَضَاءُ وَالْقَدَرُ عَزْمِي. عَلِمْتُ أنَّ الْمُدَبِّرَ غَيْرِي!
«پروردگارت را به چه چيز شناختي؟! فرمود: به از بين بردن ارادهها و شكستن همّتها. چون قصد كردم كاري را انجام دهم، ما بين من و ما بين قصد من جدائي افتاد و چون اراده كردم، قضاء و قَدَر الهي با ارادة من مخالفت كردند. دانستم: مُدَبِّر من غير از من ميباشد.»
و آنچه در «نهج البلاغة» روايت گرديده است: عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائمِ وَ حَلِّ الْعُقُودِ ميباشد[341]. «من خدا را شناختم به گسستن ارادهها و باز كردن تصميمها آهنگهاي دل.»
وَ كَانَ عليهالسّلام يُسَلِّمُ عَلَي النِّساءِ وَ يَكْرَهُ السَّلاَمَ عَلَي الشَّابَّةِ مِنْهُنَّ، فَقِيلَ لَهُ فِي ذَلِكَ. فَقَالَ عليهالسّلام: أتَخَوَّفُ أنْ يُعْجِبَنِي صَوْتُهَا فَيَدْخُلَ عَلَيَّ أكْثَرُ مِمَّا طَلَبْتُ مِنَ الاجْرِ.[342]
«و دأب و رويّة اميرالمومنين عليهالسّلام آن بود كه: بر زنان سلام مينمود، ولي خوشايندش نبود كه بر زنان جوان سلام كند. چون از علّت آن پرسيدند، فرمود: من نگران از آن ميباشم كه صداي آن زن جوان براي من محرّك باشد، و بنابراين ضرري را كه كرده باشم بيشتر از طلب أجر سلام باشد.»
شيخ مفيد؛ گويد: روايت نموده است عبدالله بن ميمون قدّاح از جعفر بن محمد الصادق عليهالسّلام كه فرمود: اصْطَرَعَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ عليهماالسّلام بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ الله ِصلي اللهعليهوآلهوسلم فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم: إيهاً [343] حَسَنُ! خُذْ حُسَيْناً!
فَقَالَتْ فَاطِمَةُ علیها السلام: يَا رَسُولَ اللهِ! أتَسْتَنْهِضُ الْكَبيرَ عَلَي الصَّغِيرِ؟!
فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صلي الله عليه و آله و سلم: هَذَا جَبْرَئيلُ عليهالسّلام يَقُولُ لِلْحُسَيْنِ: إيْهاً حُسَينُ خُذِ الْحَسَنَ[344]. «حسن با حسين عليهما السّلام در حضور رسول اكرم صلي اللهعليهوآلهوسلمكشتيگرفتند.رسولخداصلياللهعليهوآلهوسلمبهحسن فرمودند: دست بردار از همه چيز و حسين را بگير! فاطمه سلام الله عليها عرض كرد: يا رسول الله! بزرگ را بر كوچك تحريك ميكني؟!
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اين است جبرئيل عليهالسّلام كه به حسين ميگويد: حسين دست بردار از همه چيز و حسن را بگير!»
حضرت سيّدالشّهداء عليهالسّلام حضرت سكينه و مادرش رباب را بسيار دوست داشتند. رباب دختر امروالقيس بود، و داستان ازدواج وي با حضرت شرح لطيفي را متضمّن است.[345]
ابوالفرج گويد:... عَوْف بن خارجة مُرِّي گفت: سوگند به خداوند كه من نزد عمر ابن خطّاب در ايّام خلافتش بودم كه ناگهان مردي أفْحَجْ و أجْلي و أمْعَر[346] بر روي شانههاي مردم قدم زنان آمد تا در مقابل عمر ايستاد و وي را به خلافت تحيّت گفت. عمر به او گفت: كيستي تو؟! گفت: مردي نصراني هستم! من امروالقَيْس بن عديّ كَلْبي هستم![347] عمر وي را نشناخت.
مردي از ميان جمعيّت به او گفت: اين صاحب واقعة بَكر بن وائل است كه در روز فَلْج در جاهليّت آنها را غارت كرد.
عمر به او گفت: اينك مرادت چيست؟! گفت: ميخواهم اسلام اختيار كنم.
عمر اسلام را به او عرضه داشت. و او قبول نمود سپس عمر نيزهاي طلبيد و بر آن پرچمي بست و او را بر قبيلة قضاعه كه در شام بودند امير كرد. شيخ پيرمرد و محترم پشت كرد در حالتي كه پرچم بر بالاي سرش در اهتزاز بود.
عَوْف كه راوي داستان است ميگويد: والله من نديدم مردي را كه براي خدا يك ركعت نماز هم نگزارده باشد و وي را بر جماعتي از مسلمين امارت دهند، غير از او.
علي بن أبيطالب - رضوان الله عليه - با دو پسرانش حسن و حسين عليهماالسّلام از مجلس برخاستند تا به او رسيدند. علي عليهالسّلام به او گفت: يَا عَمِّ! أنَا عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ ابْنُ عَمِّ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه (وآله) و سلّم وَ صِهْرُهُ، وَ هَذَانِ ابْنَايَ الْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ مِنِ ابْنَتِهِ وَ قَدْ رَغِبْنَا فِي صِهْرِكَ فَأنْكِحْنَا!
«اي عموي من! من علي بن أبيطالب پسر عمّ رسول الله و داماد او هستم. و اين دو نفر، دو پسران من از دختر او حسن و حسين ميباشند و ما ميل كرديم داماد تو شويم تو دخترانت را به نكاح ما درآور!»
فَقَالَ: قَدْ أنْكَحْتُكَ يَا عَلِيُّ الْمَحْيَاةَ: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ! وَ أنْكَحْتُكَ يَا حَسَنُ سَلْمَي: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ! وَ أنْكَحْتُكَ يَا حُسَيْنُ الرَّبَابَ: بِنْتَ امْرِي الْقَيْسِ![348]
«او گفت: اي علي! من به نكاح تو درآوردم مَحْيَاة دختر امروالقيس را! و به نكاح تو درآوردم اي حسن سَلْمي دختر امروالقيس را، و به نكاح تو در آوردم اي حسين رَباب دختر امروالقيس را